گفت وگو با نجیب بارور، شاعر افغانستانی، درباره نسبت سیاست و فرهنگ در افغانستان
به گزارش شهرآرانیوز؛ از نظر اهالی ادبیات و هنر اگر حتی یک شعر یا فیلم از هنرمندی در ذهن مردم ماندگار شود، آن هنرمند خوش شانس بوده است. نجیب بارور بچه کوه تلویزیون کابل اگرچه یک بار در ۱۰ سالگی و یک بار دیگر همین دو سال پیش حضور طالبان و ترس را در افغانستان تجربه کرده است، اما خوش شانس بوده که در این سالها اهالی ادبیات هر زمان میخواهند از همدلی و هم ریشهای و آرزوهایشان بگویند این شعر او را میخوانند:
«هر کجا مرز کشیدند، شما پُل بزنید
حرف تهران و سمرقند و سرپل بزنید
هر که از جنگ سخن گفت بخندید بر او
حرف از پنجره رو به تحمل بزنید
نه بگویید، به بتهای سیاسی نه، نه!
روی گور همه تفرقهها گل بزنید/
مشتی از خاک بخارا و گِل از نیشابور
با هم آرید و به مخروبۀ کابُل بزنید
دخترانِ قفس افتاده پامیرِ عزیز
گُلی از باغ خراسان به دو کاکُل بزنید
جام از بلخ بیارید و شراب از شیراز
مستیِ هر دو جهان را به تغزّل بزنید».
دیدار با محمدرضا شفیعی کدکنی، حضور در چند برنامه فرهنگی مجله بخارا، زیستن در زادگاه فردوسی، دم خور شدن با اهالی فرهنگ و ادبیات و دسترسی آسان به منابع فرهنگی زبان فارسی از دلخوشیهای نجیب در روزهای پس از سقوط و مهاجرت است. او بخش زیادی از زندگی اش زیر سایه جنگهای داخلی و حضور طالبان بوده است و همین باعث شد اگرچه میخواستیم درباره فرهنگ و ادبیات گپ بزنم، اما سایه سیاه سیاست و طالبان گاهی بر سر حرف هایمان سنگینی میکرد.
وقتی به محل قرارمان میرسم، نجیب را میبینم که زودتر از من رسیده است و با چَپَنی سبزرنگ روی دوشش پشت میز قدیمی کافه نشسته است. بدون آنکه خیلی روی منو وقت بگذاریم، سفارش میدهیم، و من بدون مقدمه از او میپرسم: «می شد الان شما در یک کافه در منهتن یا جای دیگری از آمریکا باشید و خبرنگار دیگری روبه رویتان باشد، اما حالا زیر آفتاب مشهد نشستهایم. چه چیزی باعث شد که انتخابهای دیگرتان را رها کنید؟»
ما در جهانی آشفته به سر میبریم، جهانی که ادعای روایتهای بلند مثل جهانی شدن و امثالهم را تبلیغ میکند. اما هر انسانی با گرایشهای خودش زندگی میکند. بزرگترین تئوری پردازها هم تعلق خاطری با نوستالژیهای خودشان به جا و مکانی داشتهاند.
نوستالژی من فرهنگ فارسی است. فکر میکنم یک شاعر بیرون از جغرافیای کلمات خودش نمیتواند زندگی کند، مگر که با همه اینها وداع بگوید. البته بعضیها هم مطرح میکنند که ما میتوانیم در جهان امروزی و با استفاده از فضاهای مجازی و ... این تعلق خاطر به زبان و فرهنگ و ادبیات را حفظ بکنیم، اما برداشت من این است که هر کسی از جغرافیای فارسی کوچ کرد آن کارآمدی فرهنگی را برای زبان و ادبیات و فرهنگ ما نداشت. ما تجربه کوچهای گوناگون نخبگان فرهنگی را داشتهایم؛ هرچند بعضی هایشان دلایلی هم برای رفتن داشتهاند. اما، به نظر من، تا امروز این دلیل برای من فراهم نشده است و من در زادگاه فردوسی احساس آرامش دارم.
روایتهای مختلفی از سقوط افغانستان و حضور طالبان در کابل وجود دارد، روایتهایی که ترس و واهمه درون مایه همه شان است. شما در آن روزها مشغول چه کاری بودید و چگونه در آن آشفته بازار خودتان را به ایران رساندید؟
من از قبل میدانستم و میفهمیدم که بالاخره این اتفاق میافتد. یک نوشته هم دارم در روزنامه «هشت صبح» با تیتر «در گذرگاه سقوط». اگر به تاریخ نوشته دقت کنید، چند ماه پیش از سقوط کابل است. من در آنجا نوشته بودم که، اگر ما نتوانیم به اجماع ملی برسیم، در عرصه سیاسی شکست میخوریم. ما نفاق سیاسی را میدیدیم؛ اصلا حکومتیها که در قدرت بودند در یک سمت و اپوزیسیون سیاسی و رهبران سنتی و آدمهای محلی در سمت دیگر ایستاده بودند.
همه شان میگفتند که اینها بروند و اصلا نمیفهمیدند که، اگر اینها بروند، چه خواهد شد. فکر میکردند طالبان میآید، و به جای این نیروی آمریکایی که بر سر کار است اینها قرار میگیرند و میتوانند بهتر بر سر تقسیم پول و دارایی و قدرت به نتیجه برسند. در همان روزهایی که آمدآمدِ طالبان نزدیک بود، کسی از نزدیکان آقای امرا... صالح، معاون رئیس جمهور [اشرف غنی، رئیس جمهور وقت افغانستان]، به دیدن من آمدند و گفتند که «وضعیت خراب است؛ باید برویم.»
من گفتم: «الان که همه چیز در جایش است و تو دستیار معاون رئیس جمهور هستی. شما، به جای اینکه بروی و اردو را بگویی که علیه طالب جنگ کند، این ادبیات مأیوسانه را تبلیغ میکنی؟!» بالاخره، چند راه وجود داشت، یکی اینکه در همان روزهایی که فهمیده بودم طالبان میآید میرفتم. اما، اگر من یک هفته پیش از آن از کابل میرفتم و یک هفته بعد طالب میآمد، حداقل، خانوادهام به من نمیگفت: «تو که فهمیده بودی، چرا به ما نگفتی که ما هم میرفتیم؟!»
اما، اگر همه اهالی را با خود قرار بود ببریم، کجا باید میرفتیم؟! راه دیگر هم این بود که مثل خیلیها برنامه رفتن به غرب و آمریکا را پیگیری کنم. آدم در این وضعیتها با چنین سؤالهایی روبه رو میشود. ماندم تا ببینیم چه پیش خواهد آمد. آن روزِ سقوط، حوالی ساعت ۱۱، در دفتر یکی از دوستان بودیم که خبردار شدیم اشرف غنی با چند کیسه پول فرار کرده است.
همان روز، ساعت یک بود که سروصدا و هزاهزی شنیدم و فهمیدم که بالاخره شروع شد: طالبان آمدند. در ساعات اولیه، دزدی شروع شد و آدمها به جان هم افتادند. من نتوانستم به منزل خودم بروم و در همان دفتر کار ماندم. من در یکی از بنیادهای آقای مارشال [محمدقسیم]فهیم مسئول فرهنگی بودم. در آنجا چند روزی ماندم. یک روز از پنجره نگاه کردم و دیدم که طالبان، با همان وضعیتی که بیست سال پیش دیده بودمشان، با همان چهره و همان رفتار، شهر را گرفتهاند.
با آقای [بهادر]امینیان [جزی]که سفیر ایران در کابل بودند در واتساپ تماس گرفتم. گفت که «کجا هستی؟ شما در صدر لیست کسانی هستی که باید از [سلامت]شما اطمینان میداشتیم.» گفتم جایی هستم و نمیتوانم بیرون بیاییم. برای من روادید فراهم کردند و در واتس اپ فرستادند. گفتند: «به نزدیکترین جایی که میتوانی برو و از کشور خارج شو.» هرجور شد رفتم خانه، خانواده را دیدم، و بعد رفتم همان جایی که ماشینها به طرف هرات میرفتند.
به هر شکلی که بود، از بازرسیهای شدید و بد طالبان عبور کردم و با وضعیت بسیار بد از مرز زاهدان خودم را به ایران رساندم و بعدش به مشهد آمدم و منزل آقای دکتر یامان حکمت ماندم. چالش بعدی این بود که چگونه فرزندانم را از افغانستان خارج کنم. بالاخره، یکی از دوستان کمک کردند و فرزندان من را از هرات برداشتند و از راههای عجیب غریب به مشهد آوردند. اینجا مدارکی با همکاری نهادها تهیه شد تا برای مدرسه رفتن به مشکلی برنخورند.
من از این بابت سپاسگزار دولت ایران هستم. در آن زمان و لحظهای که همه کشورها دروازه شان را به روی مردم ما بسته بودند، ایران در حفظ جان اهالی افغانستان ــ از هر قوم و قومیت ــ کار درستی انجام داد. به نظر من، تنها کشوری که بارِ واقعی مهاجرت تودهای افغانستان را به دوش کشید ایران بود و هیچ کشوری به اندازه ایران در حفظ جان آدمهایی که در تحت تهدید واقعی بودند کاری نکرد. غربیها آمدند نمایشهایی راه انداختند و با محدودیتی که وضع کردند آن تصویر را از فرودگاه کابل به جهانیان نشان دادند، اما ایران ده برابر بیشتر مردم را نجات داد، در حالی که هیچ سروصدایی هم نکرد.
شما، به عنوان کسی که کودکی تان با جنگ گره خورده و یک بار، در دوره اول طالبان، تحصیلتان متوقف شده، به هر حال ماندید و ــ هرچند با وقفه ــ مدرسه را تمام کردید. در دانشگاه علوم سیاسی خواندهاید و با گروههای سیاسی هم ــ اگرچه نه جدی ــ همکاری داشتهاید. دوره بیست ساله بعد از حمله آمریکا و تغییرات جامعه افغانستان را از نزدیک دیدهاید. در آن دوران فضایی فراهم شد: چندین شبکه تلویزیونی اضافه شد، چند اپراتور تلفن همراه فعال شد؛ حتی، در بعضی کافههای پایتخت، موسیقی راک اجرا میشد، در آن روزگار، وضعیت جامعه روشن فکری در افغانستان چگونه بود؟ آیا در این دو دهه اصلا روشن فکری شکل گرفته بود و شخصیت برجسته و ویژهای داشت؟ به هر حال، ما با جامعهای طرف هستیم که در دورههای مختلف نخبگانش به کشورهای دیگری مهاجرت کردهاند و ــ به نوعی ــ یک جامعه پراکنده است. در چنین جامعهای، جریان روشن فکری چقدر ظهوروبروز داشته است؟
ببینید: اولا، وقتی ما بحث روشن فکری را مطرح میکنیم، میطلبد که در این باره بیشتر صحبت شود. منظور ما ــ مثلاــ از روشن فکر چیست؟ آیا منظور ما تعریفی که از این مفهوم صورت میگیرد است، تعریفی که، اگر به عقبتر برویم، به زمان سقراط میرسیم؟ اولین بار او بود که بحث روشن فکری را مطرح کرد.
روشن فکری، به نظر من، بایست که برابرِ متحول کردن باشد، در برابرِ یک وضعیت بایستد و مورد نقد و تحلیل و ارزیابی قرار بدهد و بتواند تغییر ایجاد کند. اگر جریانهای روشن فکری نتوانند تغییری در وضعیت به وجود بیاورند، به نظر من، نمیتوانند مصداق و مفهوم «روشن فکری» ــ که از اصطلاحات غربی است ــ قرار بگیرند.
روشن فکران غربی توانستند با انقلاب فکری ــ حداقل ــ سلطه بزرگ مذهبی را در جامعه بشکنند، و امروز میبینیم که علوم و گرایش و تفکرات انسانی به عنوان محصول برتر جامعه غربی محور قرار گرفته است. ما هنوز در شیرازه بزرگ ایدئولوژیهای سیاسی-مذهبی گرفتاریم. این بماند که روشن فکری در جامعه غربی تعریف دیگری دارد، اما آنچه گاهی در جامعه شرقی مطرح میشود فقط میتواند یک سایه از روشن فکری باشد، همان گونه که سایهای از دموکراسی را در بعضی جوامع آوردند. دموکراسی در جامعه آمریکایی یا یونانی دارای یک کارکرد است. دموکراسیهایی که در جامعه اسلامی هستند فقط شیوهای برای واگذارکردن قدرت به یک جریان یا یک تفکرند.
البته آمریکاییها هم وقتی به افغانستان آمدند نتوانستند دموکراسی آمریکایی را آنجا پیاده کنند؛ آنها فقط کاری را کردند که در جامعهای مثل ایران یا ترکیه یا دیگر جوامع اسلامی میشود. آنها عین این الگوها را طرح کردند. ما در افغانستان حتی چهرهای از یک دموکراسی آمریکایی هم ــ هنگام حضورشان ــ ندیدیم.
این طور که شما میگویید، بحث به پیش از این سه دهه اخیر برمی گردد؟
ببینید: وقتی جامعه عثمانی شکست میخورَد، یک آدم مثل کمال آتاترک جانشین میشود و به عنوان روشنگر تعریف میشود، در حالی که یک جامعه مستعمره است که دارد برای یک فضای جدید روایت سازی میکند. چنین کاری در جامعه افغانستان هم شد: وقتی انگلیسها با توافق از افغانستان رفتند، پسر حبیب ا... خان را آوردند به اسم شاه امان ا... خان و با او توافق کردند که «ما شما را به رسمیت میشناسیم، اما در ازای آن شما هم باید کاری برای ما انجام بدهید.»
قرار شد جامعه افغانستان روشن فکر شود؛ و همین جا بود که مشروطیت اول ما شکل گرفت. مشروطیت اول هم داستانش این بود که چندتا آدم رفتند به جوامع اروپایی و بعد آمدند گفتند که «مذهب به درد ما نمیخورد»، و با توجه به الگوهای جامعه اروپایی به یک سلسله اصلاحات کورکورانه دست زدند. میگویند در جادهها آدم ایستاده کرده بودند که، اگر زنی چادر داشت، چادرش گرفته شود.
امثال این، کارهایی کردند که به نظر من، نه تنها روشن فکری و دموکراسی و نوسازی توسعه را به افغانستان نیاورد، که درنتیجه اش تقابل اجتماعی به وجود آمد. براثر این تقابل، اولین جامعه سیاسی رادیکال ما شکل میگیرد و ــ به نوعی ــ اولین حکومت طالبانی در افغانستان به وجود میآید در برابر آنچه به نام روشن فکری و توسعه از طرف جامعه غربی در افغانستان توسط امان ا... خان با اِعمال زور آورده میشود. الان، اگر ما این جریان و تفکر آمده از جامعه غربی را به عنوان روشن فکری در نظر بگیریم، با اصل مفهوم روشن فکری در تضاد خواهد بود.
من درباره این نوع روشن فکری چیزی نمیگویم. اما بحث اینکه آیا ما تجربهای از روشن فکری در افغانستان داشتهایم. من میگویم نه؛ ما اصلا با مفهوم روشن فکری بیگانهایم، چنان که امروز در افغانستان اصول و اساسات مذهبی در میان توده به اندازهای است که حتی از اصول اولیه هم فراتر میروند. امروز در افغانستان سنگسار، اعدام، قطع دست و ... انجام میشود. در افغانستان امروز، جامعه گرایش به چنین تفکری دارد. ما نتوانستهایم، حداقل در ساحت رسمی و حقوقی، به یک روشن فکری برسیم.
روشن فکری را، اگر به عنوان یک پیمان یا معرفت اجتماعی در نظر بگیریم، از نظر من، در صورتی میتواند به وجود بیاید که ما به مفهوم یک دولت- ملت مستقل برسیم که در آنجا روشن فکرهای این جامعه بیایند و برمبنای منابع معرفتی و اجتماعی و سیاسی خودشان تعریفهایی بدهند. جامعه افغانستان ازنظر ایدئولوژیک مصرف کننده دیدگاه عربی است، کاملا در خدمت روایتهایی که امروز در ذیل داعش و دیگر بنیادگراهای فکری قرار میگیرند.
خیلی از علمای دینی که در جامعه افغانستان پرورش مییابند و محور اساسی معرفت اجتماعی هستند در جاهایی تحصیل میکنند که اصلا ما به سالم بودن آنها شک داریم. شما ــ مثلا ــ یکی از بنگاههای تغذیه فکری علمای افغانستان را که به اسم «دیوبند» است مورد مطالعه قرار بدهید؛ ردّش به یک مسئله استخباراتی میرسد. جامعهای که توسط چنین ایدئولوژی سازمان یافته و استخباراتیای مدیریت شود از درون آن محال است که یک مبحث روشن فکری و آزادی بیان شکل بگیرد. جامعه افغانستان به استقلال سیاسی نرسیده.
ما، در فقدان استقلال سیاسی، اصلا به مبحثی از مباحث روشنگری نمیرسیم. یک جامعه، وقتی به مقام دولت-ملت مستقل نرسد، نمیتواند تولیدکننده جریانهایی باشد یا تولیدکننده متنی باشد که براثر آن ــ حداقل ــ گذار از این اصول ممکن شود. ما، به نظر من، حتی فکر هم نکردهایم. جامعه مذهبی ما متأثر از این بنگاههای معرفتی دینی است که بیشتر رگههای استخباراتی دارند و روشن فکران ما هم مصرف کننده تفکرات دیگران بودهاند.
حتی در ساحت ادبیات، وقتی من دقیق مطالعه میکنم، در افغانستان کپیهایی از شاعران ایرانی وجود دارد. بزرگترین شاعر ما که من برایش احترام دارم و شعرهای خوبی هم دارد، استاد واصف باختری، را وقتی مطالعه میکنیم، با همه بزرگیای که در میان اهالی جامعه فکری و فرهنگی افغانستان دارد، تحت تأثیر اخوان ثالث است؛ غزل سراهای امروزی ما تحت تأثیر شاعران تهران و مشهد دیگران هستند. از همین رو، در افغانستان محال و مجال پرداختن به مباحث، و ایجادگری فراهم نشده است.
ما همچنان یک جامعه مستعمره، بی اراده، بی حاکمیت و بی قانون هستیم؛ و محال است که در اینجا چیزی به اسم روشن فکر به وجود بیاید. اگر هم نحلههای کوچکی از روشن فکران وجود داشتهاند، سرکوب شدهاند و تحت حاکمیتهای ایدئولوژیک کشته شدهاند. چیزهایی میگویند درباره جریانهای روشن فکری افغانستان، اما ما روشن فکری در افغانستان نداشتهایم و نداریم.
قبلش گفتید به یک معنا روشن فکر دارید، اما تأثیرگذار نیستند، اما الان گفتید که نداریم. مثلا، افغانستان یک نفر همانند مصطفی ملکیان ندارد، اما ما در افغانستان استاد رهنورد زریاب را داشتهایم یا خارج از افغانستان ــ مثلا ــ عتیق رحیمی هست. حرف انگار این است که نویسندگان، شاعران یا آدمهایی که در افغانستان کار فرهنگی میکردهاند و به نوعی ذیل روشن فکری تعریف میشوند نتوانستهاند کاری انجام بدهند و در برابر ایدئولوژی شکست خوردهاند.
ما، اگر روشن فکرانی هم داریم، اینها نتوانستهاند طرح تئوری کنند؛ اینها تحت تأثیر دیگران بودهاند. اگر بحث ما این باشد که با طرح تئوری تأثیری بر شکل گیری یک جریان داشتهاند، نداشتهاند. آقای رهنورد زریاب در بخش زبان فارسی، درست نویسی و سره نویسی کارهایی انجام دادند. اما این چه تأثیری داشته است؟ فقط بر اهالی فکری و فرهنگی ما تأثیر گذاشته است؛ به عنوان یک چهره بزرگ اجتماعی، تأثیرگذاری اش از محل و مرکز به طرف محلات نرفته است. اما یک عالم دینی به راحتی میتواند مسئله خودش را به گوش هزاران آدم در چهارگوشه افغانستان برساند.
این یک مجال برای جامعه ایدئولوژیک و یک محدودیت برای جامعه علمی است. ما نمیگوییم که کار علمی در افغانستان صورت نگرفته، اما نمیشود آن را به عنوان یک جریان موردمطالعه قرار داد؛ پراکنده بوده است و اینکه نهایتا در کابل اتفاق افتاده است. شاعر ما به اندازه یک مُلّا مخاطب ندارد، نویسنده ما به اندازه یک فقیه مخاطب ندارد؛ و این فقدان کارکرد اجتماعات روشن فکری را نشان میدهد که دلایل گوناگونی دارد، ازجمله حاکمیت ایدئولوژیک که همچنان در کشور ما به صورت بسیار بنیادگرایانه برقرار است.
افغانستان دو دهه جمهوری داشته است؛ این دو دهه هیچ تأثیری نداشته است؟
آمریکاییها خودشان هم مطرح کردند که در افغانستان به دنبال ملت سازی نبودند. بر معیار اهداف سیاسی خودشان آمدند و حتی به شعارهایی که میدادند هم پایبند نبودند. حضور آمریکاییها فرصتی برای تمثیل یک زندگی مسالمت آمیز بود. حداقل ما دیدیم که بیست سال، با تمام کشاکشهای سیاسی، ما دیگر با هم نجنگیدیم. اما، در باطن، اراده برای ملت سازی وجود نداشت و دیدیم که دموکراسی و حقوق زن برایشان شعار است و، اگر وقتی ضرورت شود، همه اینها را رها میکنند و میروند. نهایتا، فضاهایی در زمینه فرهنگ و ادبیات شکل گرفت.
ما دیدیم که انجمنهای فرهنگی زیر سایه حکومت جمهوری رشد کردند، شعر ما دوباره جان گرفت، شاعران ما مطرح شدند ــ من، خودم، هم محصول همین دوره بیست ساله جمهوری افغانستان هستم. ولی اینها هم شاید هدفی برای حکومت ما نبود. در آن دوره هم مبحث فارسی در افغانستان از طرف سیستم نادیده گرفته میشد. البته، اگر سیستم برای فارسی در آن روزگار کاری نمیکرد، حداقل، میفهمید که جریانهای سیاسیای که در برابرشان قرار دارد به این مسئله گرایش دارند و نمیتوانست ما را محدود کند. اما امروز، در فقدان این جمهوری، ما ببینیم که فارسی هم از افغانستان کوچ کرده است.
با همین کوچ فارسی از افغانستان است که میبینیم طالبان قانون ممنوعیت برگزاری جشن نوروز را هم وضع میکند؟
نوروز پیش از طالبان هم چندان حال خوشی در افغانستان نداشته است.
به هرحال، در مزارشریف یا دیگر شهرها جشنهای مفصلی برگزار میشد.
بله، اما، وقتی ما در ایران زندگی کنیم و رفتار اجتماعی مردم ایران در برابر جشنها را میبینیم، با مردم افغانستان اصلا قابل مقایسه نیست. از نظر من، مردم ایران ــ به اصطلاح بیهقی ــ داد نوروز را میدهند، اما در افغانستان، بنا بر آن حاکمیت ایدئولوژیکی که وجود دارد و مخصوصا با گرایش و قرائت گفتمان عرب، ما، در وقتهایی هم که آزادی فرهنگی داشتهایم، نتوانستهایم آداب نوروز داشته باشیم.
همین دید نفی کنندهای که طالبان الان دارد در قبل از طالبان هم بود و ما میدیدیم که علمای دینی در برابر نوروز موضع مثبتی نداشتند. مسئله مهم این است که گرایش فکری و نگاه ما به فرهنگ ملی افغانستان باید زنده بماند و این اهمیت دارد، که در آینده میتواند تمام آداب و رسوم را احیا کند. ما به آگاهی از فرهنگ ملی باید برسیم. در افغانستان این نوع آگاهی وجود نداشته است.
ما، به جای اینکه نگران نوروز یا زبان فارسی باشیم، نگران نبود آگاهی اجتماعی از تاریخ و فرهنگ ملی و جغرافیای خود باید باشیم. این مسئله، هرچه روی آن بیشتر کار شود، ما را در بازشناخت جشنهای ملی بیشتر کمک میکند. اگر نوروز را کورکورانه تجلیل کنیم، چیزی بر آن نمیافزاییم. نوروز بلندکردن یک چوب با تکههای بسته شده بر آن نیست، نوروز یک معرفت فرهنگی است که باید بر معیار یک معرفت فرهنگی آن را بشناسیم. در این زمینهها کاری صورت نگرفته است.
ما این آگاهی را به جامعه تزریق کنیم، جامعه خودش به فرهنگ اصیل برمی گردد. اینکه درباره نوروز در ایران آداب خاصی وجود دارد دلیلش این است که مردم ایران از تاریخ و فرهنگ خودشان و از جشنهای باستانی خودشان آگاهی یافتند و این آگاهی توسط جریانهای فکری و فرهنگی و روشن فکری تبلیغ شد؛ به سادگی به دست نیامده است. در افغانستان درگذشته این معرفت وجود نداشت و هنوز هم وجود ندارد.
پس همین جاست که نقش ایران در اتفاقات اخیر و تصمیم هایش در ادامه حیات زبان فارسی و فرهنگ موردتوجه قرار میگیرد؟
ایران در مسئله افغانستان در دوراهی قرار داشت: ازطرفی، یک مسئله سیاسی، یک تشویش سیاسی ناشی از زور آمریکاییها شکل گرفته بود، و از طرف دیگر حاکمیت جدید افغانستان از فرهنگ فارسی و از فرهنگ ایران قربانی میگرفت. از نظر من، سیاست همیشه در اولویت کار حاکمیتها قرار گرفته است.
اما فرهنگ، که جان مایه اساسی روایت ایرانی در طول قرون گذشته بوده است، در اهداف استراتژیک حتی از ایدئولوژی اهمیت بیشتری باید داشته باشد. ایدئولوژی ها، معمولا، برای اهداف اجتماعی ساخته میشوند، اما فرهنگ برای حیات اجتماعی است و مهمتر است. ایران بایست میان این مسئله سیاسی و مسئله فرهنگی انتخاب کند. زبان فارسی دشمنیهای بزرگ تری را پشت سر گذاشته است.
وقتی ما درباره فارسی مطالعه میکنیم و افت وخیزهای زبان فارسی را از گذشتههای دور میبینیم، میبینیم که به تنهایی مبارزه کرده و جلو آمده است، اما در جاهایی هم چیزهایی را از دست دادهایم: ما شکل زبان را در تاجیکستان از دست دادیم، ما بخارا، خوارزم و ترکمنستان و خیلی از نقاط جغرافیایی دیگر که متعلق به جغرافیای مادر بود را از دست دادیم. جامعه ایران، به عنوان یک نماینده با قدرت سیاسی در حوزه تمدن فرهنگی، باید بداند که زمین خودش هم در یک جاهایی گرفته شده است.
با افول امپراتوری عثمانی، زبان فارسی از یک جغرافیای وسیع سیاسی عقب نشینی کرد، با هجوم مغول ها، ما فارسی را در شبه قاره از دست دادیم، با جامعه سازی روسی، در آسیای میانه فارسی را از دست دادیم، و امروز هم، با آمدن طالبان، در یک جغرافیایی مادر داریم زبان را از دست میدهیم. افغانستان بخشی از جغرافیای زنده و به هم پیوسته ایران بزرگ است؛ اگر اینجا هم، به دلیل یک مسئله زودگذر سیاسی، در برابر فرهنگ بی تفاوتی صورت بگیرد، آسیب بزرگ تری به زبان وارد میشود.
فرهنگ بحث زیرساختی و بسیار مهمی است، مخصوصا برای جامعهای که شیرازه اش را مسائل فکری و فرهنگی تشکیل داده باشد. به نظر من، فرهنگ یک شاخص بارز اجتماعی برای ایران، و جان مایه اصلی حیات اجتماعی آن از گذشته تا امروز بوده است که، اگر در برابر آن بی تفاوتی کنید، جفایی است که به فارسی و اقوام فارسی میکنید؛ و این جفای کوچکی نیست.
از زمانی که مهاجرت کردهاید، توانستهاید دغدغه هایتان را در حوزه فرهنگ و زبان پیگیری کنید؟
من، وقتی آمدم ایران، دیدم اینجا نهادی به اسم «فرهنگستان زبان و ادب فارسی» وجود دارد. احساس کردم که بروم و دغدغه هایم را آنجا مطرح کنم. با همکاری چند نفر از دوستان، فرصتی فراهم شد تا رئیس فرهنگستان، آقای حدادعادل، را دیدیم، و من درباره مسئله فارسی، همان گونه که با شما دارم طرح مسئله میکنم، در آن جلسه طرح مسئله کردم، اما دیدم اصلا برنامهای برای زبان فارسی [در خارج از مرزها]ندارند. بعدش، براساس گفتوگوهایی که داشتیم، در دانشگاه فردوسی جلساتی برگزار شد، اما آن جلسات هم ثمری نداشت.
ما اهالی فرهنگ هستیم و تازه داشتیم جریانهایی برای زبان فارسی در افغانستان راه میانداختیم. الان هم باید کاری بکنیم. حداقل امروز چهارتا شاهد باقی ماندهاند که با این زبان مینویسند؛ اگر پراکنده شدند، دیگر فرقی نمیکند. ما ــ حداقل ــ یک فصلنامه باید داشته باشیم و این جمع پراکنده را در آن فصلنامه دورهم جمع کنیم و یک بایگانی از ادبیات امروز فارسی افغانستان داشته باشیم. در حد چنین خواسته کوچکی هم برای زبان فارسی و برای افغانستان وقتی نگذاشتند و من از اینها ناامید شدم.
در این دو سالی که طالبان آمده است، این نهادها چه کاری برای فارسی در افغانستان کردهاند؟ هیچ. این چیزهایی است که ما را ناامید میکند از آنچه باید برای فرهنگ فارسی در ایران امروزی وجود داشته باشد. ما در جغرافیا پراکنده شدیم، مذاهبمان متفاوت شد، فرهنگهای ما متفاوت شد؛ تنها چیزی که برای ما مانده و همه ما را وصلت داده زبان است. اگر در برابر زبان هم تا این حد بی تفاوت هستیم، پس چه برایمان ارزش دارد؟ دنبال چه هستیم و جنگمان برای چیست؟
***
بیشتر از دو ساعت است که توی کافه نشستهایم. وقتی سر میچرخانیم، دیگر هیچ کس پشت میزها ننشسته است و فقط صدای ضبط میآید که فریدون فروغی میخواند: «دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره/ لبای خشکیده م حرفی واسه گفتن نداره».
مطمئن میشوم که، در غیاب مشتری، کافه دار سرش را با حرفهای ما گرم کرده بوده است و این آهنگ را هم به یاد قوزک پای تمام مهاجران پخش کرده، چه آنهایی که به مقصد رسیدهاند و چه آنهایی که غرق یا گم شدهاند.