عثمان نجیب

 


اهدا به روح مطهر مرحوم حاجی صاحب عجب خان نقش‌بندی



پیش‌گفتار

۱-مذهب، مذهبیونِ بی‌مذهب و‌ ایادی شان

در این پیش‌گفتار، خواننده با رساله‌‌یی مواجه خواهد شد که یک پرده از هزاران چهره‌ی پنهان و پیچیده برمی‌دارد. چهره‌‌یی که به ظاهر در جامعه‌ی اسلامی و دینی مورد احترام بوده، اما در پشت آن دسیسه‌ها و فسادهایی نهفته است که طی سال‌ها در افغانستان و در پس سرد‌م‌داران کاذب مذهبی رشد کرده‌اند. هدف این رساله تنها افشای فساد نه، بل‌که نمایاندن پیامدهای این فساد در جامعه و نهادهای دولتی توسط خود مذهبیون با نفوذ و ایادی شان است. 

این‌جا سیدمحمد څپاڼد یکی از چسپیده‌ها در قطار چسپیده‌های دگر نزدیک به آقای اسحاق گیلانی را می‌شناسید.

*- خراسان سوته مسلمان نی‌ست، یعقوب لیث صفار، خاین و دشمن اجدادش بود.

**- تاریخ‌چه‌ی کوتاه مهاجرت‌های دینی و غیر دینی: 

***- چرا خشونت سیاسی پسا دعوت مهاجران در اروپا و آمریکا؟ 

****- تهدید اروپا و آمریکا به اخراج مهاجران نوعی باج‌گیری مانند حربه‌ی ممنوع الخروجی‌های کشور ماست.

 

۲-چهره‌یی که برای منفعت خود هر لحظه چهره بدل می‌کند:

آشنایی من با چهره‌ی نخست سیدمحمد څپاڼد

این فصل به اولین برخورد من با سیدمحمد و شناسایی ابتدایی از شخصیت او پرداخته و روشن می‌کند که چرا حضور او در مسیرهای فساد و سوءاستفاده از قدرت دگران این‌چنین برجسته و غیرقابل اجتناب به نظر می‌آید. آیا این تنها یک تصادف بود یا ساختارهای فساد در جایی به هم پیوستند؟

۳. چهره‌ی دومِ سیدمحمد، دُوپه

در این بخش، چهره‌ی دوم سیدمحمد به تصویر کشیده می‌شود. او مردی است که در ظاهر همواره در کنار مردم فقیر و مستضعف ظاهر می‌شود، اما در دل او چیزی متفاوت نهفته است. آیا این تنها یک نقاب است یا نمایانگر ترفندهای سیاسی و اجتماعی است که در سایه‌ی آن، منافع خودش را تامین می‌کند؟

۴. چهره‌ی سوم سیدمحمد، قِمارباز

در این فصل، به یکی از ویژه‌گی‌های تاریک سیدمحمد پرداخته می‌شود:

قماربازی. وقتی کسی از دنیای اخلاق و مسئولیت‌های اجتماعی فاصله می‌گیرد، او وارد دنیای خطرناک قمار می‌شود. این چهره چه‌گونه می‌تواند با ظاهر مذهبی و اجتماعی‌اش سازگار باشد؟ آیا این تضادها تصادفی‌ اند؟

۵. چهره‌ی چهارم سیدمحمد، کلان‌کار لت‌خور

در این فصل، سیدمحمد به عنوان فرد قلدری معرفی می‌شود که خودش زیر شلاق‌ها و چماق‌های طالبانی له می‌گردد. سرنوشت او با کسانی که برخورد کرده ‌اند، چه بوده است؟ آیا این رفتارهای شخصی انفجاری از یک عقده‌مندی نهانی اند که چنین افراد از آن رنج می‌برند؟

۶. چهره‌ی پنجم سیدمحمد، دزد و سارق دارایی ملی، به گفتار خودش

این‌جا سیدمحمد به خودی خود فسادش را تایید می‌کند. این فصل نه تنها به گفتار خودش که به اعمال او نیز پرداخته و نشان می‌دهد که چه‌گونه او در دزدی از منابع ملی روی‌ جاده‌ها به نفع خود بهره برداری کرده است.

۷. چهره‌ی ششم سیدمحمد، چپاول‌گر

سیدمحمد در این فصل به عنوان فردی که بی هیچ ترسی از چپاول و تصاحب دارایی‌های عمومی و خصوصی رو بر نه‌می‌تابد، معرفی می‌شود. این چهره‌ی او تنها در دوران کرزی و غنی نه‌بوده، بلکه یک روند تدریجی در سیستم‌های شخصی و دولتی را نشان می‌دهد.

۸‌. چهره‌ی هفتم سیدمحمد، مُتضرع یا زاری کننده هنگامِ انجام جنایت

این فصل نمایان‌گر رفتار پنهانی و فریب‌کارانه‌ی سیدمحمد است. او در موقع ارتکاب جنایت بازرگانی، ظاهر متضرع به خود می‌گیرد. اما آیا این فقط یک ترفند بوده یا واقعاً در درونش احساس گناهی وجود دارد؟

۹. چهره‌ی هشتم سیدمحمد، دروغ‌بستن و اتهام زدن به رفقا و شرکایش

در این فصل، خواننده با چهره‌ی دیگر از سیدمحمد مواجه می‌شود که به راحتی دروغ می‌گوید و به دوستان و شرکای خود تهمت می‌زند. این رفتارها چه پیامی برای کسانی که در اطرافش بوده‌اند، داشت؟

۱۰. چهره‌ی نهم سیدمحمد، مصرف‌کننده‌ی سه‌صد ران گوسفند از کیسه‌ی خلیفه

در این بخش، سیدمحمد نه تنها دارایی‌های عمومی را می‌دزدد، بلکه با بی‌شرمی تمام آنها را مصرف می‌کند. رفتار او در این بخش همچون لکه‌ای بر اعتبار و اموال عمومی می‌افتد که او به راحتی آنها را مصرف می‌کند.

۱۱. چهره‌ی دهم سیدمحمد، ماهرِ دَه‌جانِ زدن دگران توسط دگران

در این فصل، رفتار سیدمحمد به عنوان فردی که دیگران را برای منافع خود به جان هم می‌اندازد، به تصویر کشیده می‌شود. او با ماهر بودن در استفاده از دیگران، به شکلی فریب‌کارانه این افراد را علیه هم می‌افکند.

۱۲. چهره‌ی یازدهم سیدمحمد، مطلب آشنا و فرصت‌طلب

سیدمحمد به عنوان فردی که از هر موقعیت و فرصت برای رشد خود استفاده می‌کند، در این فصل تحلیل می‌شود. آیا او حقیقتاً به ارزش‌های انسانی اهمیت می‌دهد یا فقط در جست‌وجوی بهره‌برداری از شرایط است؟

۱۳. چهره‌ی دوازدهم سیدمحمد، کمیشن‌کار اسحاق گیلانی و یا…

این فصل به ارتباطات پیچیده و کمیشن‌کاری‌های سیدمحمد می‌پردازد که به عنوان حلقه‌‌یی در فسادهای دینی و اداری افغانستان عمل می‌کنند. این چهره چه‌گونه توانسته است خود را در این موقعیت‌ها تثبیت کند؟

۱۴. چهره‌ی سیزدهم سیدمحمد، مقرری‌های رسمی در ادارات کرزی و غنی

در این بخش، به شگردهای کاربردی سیدمحمد در بهره‌برداری از پست‌های دولتی و موقعیت‌های مدیریتی پرداخته می‌شود. چه‌گونه او از طریق مقرری‌های رسمی به منافع شخصی خود دست یافت؟

۱۵. چهره‌ی چهارده‌هم سیدمحمد، رشوه‌ستان ناسیرا

این فصل به یکی از مهم‌ترین فعالیت‌های فسادآلود سیدمحمد یعنی رشوه‌ستانی پرداخته و نقش وی در این دسیسه‌ها را به نمایش می‌گذارد. او ناسیراست و بسیاری از افراد در دایره‌ی فساد سیدمحمد گیر افتاده اند.

۱۶. چهره‌ی پانزدهم سیدمحمد، نامرد و فراموش‌کار مردی

در این فصل، سیدمحمد به عنوان فردی به راستی بی‌رحم و فراموش‌کار در روابط انسانی به تصویر کشیده می‌شود. او به راحتی دوستان و افرادی که به او اعتماد کرده‌اند اند را از یاد ‌برده و در مسیری که به سود خودش است، پیش می‌رود.

۱۷. چهره‌ی شانزدهم سیدمحمد، استفاده‌جویی‌ها از صلاحیت‌های دولتی و ممنوع‌الخروج ساختن شخصی مردم.

در این فصل، سیدمحمد به عنوان فردی که به طور غیرقانونی از صلاحیت‌های دولتی استفاده می‌کند و انسان‌های بی‌گناه را به دام می‌اندازد، معرفی می‌شود.

۱۸. چهره‌ی هفدهم سیدمحمد، توسل به دروغ، گویاداشتن صلاحیت امنیتی برای بازداشت‌کردن‌ها.

در این بخش، سیدمحمد به استفاده از دروغ و جعل صلاحیت‌های امنیتی برای انجام اقدامات غیرقانونی و سرکوب‌گرانه پرداخته می‌شود. اگر به قول خودش چیزی در جیبش بیاید.

۱۹. چهره‌ی هجدهم سیدمحمد، مال مردم را مالِ خودش دانستن

سیدمحمد در این فصل، به عنوان فردی که به هیچ چیزی جز منافع خود نه‌می‌اندیشد و اموال مردم را هم‌چون مال خود می‌داند، معرفی می‌شود.

۲۰. چهره‌ی نوزدهم سیدمحمد، فرستنده‌ی کارمندان زیر دستش برای جور آمدن رشوه‌گیری.

این فصل نشان می‌دهد که سیدمحمد چه‌گونه در فساد سیستماتیک خود افراد دیگر را وارد و آنان را مجبور به هم‌کاری در این فساد می‌کند.

۲۱- چهره‌ی بیست‌ویک سید محمد.‌

*شگرد‌های غضب ملکیت‌های موقوفه توسط برخی طالبان در دور نخست شان را که در کتاب دوم، پس از این می‌آید، بخوانید.

۲۱. عبدالرحمان شفق پادو و یکی از کارمندان سیدمحمد برای فیصله‌کردن اندازه‌های رشوه

در این فصل، داستان فردی به نام عبدالرحمان شفق و هم‌کاری‌اش با سیدمحمد در تعیین رشوه‌ها و فسادهای مربوطه به تصویر کشیده می‌شود.

۲۲. داشتن درک بیش‌ترین مسئولان اداره‌ی مبارزه با فساد از صلاحیت‌ها و تجاهل عارفانه‌ی شان در تلاش برای رشوه‌ستانی:

در این بخش، چه‌گونه‌گی بی‌توجهی مسئولان به مبارزه با فساد و ورود شان به دایره‌ی فساد نشان داده می‌شود. چرا بیش‌تر مسئولان فاقد درک صحیح از فساد هستند؟

۲۳. سرریز شدن کاسه‌ی صبر من و شکایت کردن به ریاست‌جمهوری از سیدمحمد

در این فصل، داستان ناامیدی و اعتراض من به رفتارهای سیدمحمد و شکایت به ریاست‌جمهوری مطرح می‌شود. این اقدام چه تاثیراتی بر روند فساد در افغانستانی  داشت که از رئیس جمهور تا یک صفاکار دفتر ۹۹ درصد درزد دارایی عامه و رشوه‌گیرنده بودند؟

۲۴. بهترین کار دوران زنده‌گی من، برطرف کردن سیدمحمد از وظیفه بود در پی شکایت من. این فصل به لحظه‌ی مهم در زنده‌گی‌ام می‌پردازد، زمانی که موفق در برکناری سیدمحمد از جای‌گاه قدرتش شدم.  

۱.۲۴- رفع ممنو‌ع‌الخروجی من و حاجی دین‌پاچا.

۲۵. نتیجه‌گیری از چنان جنایات بی‌پرسان در ادارات کرزی و غنی

در این فصل، نتیجه‌گیری از فسادهای سیدمحمد و تاثیرات گسترده‌ی آن بر نهادهای دولتی و جامعه افغانستان به طور نمونه مورد بررسی قرار می‌گیرد. این جنایات چه پی‌آمدهایی در جامعه و سیستم سیاسی و اقتصادی افغانستان داشتند؟



 

پیش‌گفتار 

۱-مذهب، مذهبیون بی‌مذهب و‌ ایادی شان!
مراد من این‌ است تا بدانیم، مردمان زیادی از سده‌ها به این‌سو غرق خرافاتی به‌نام پیر پرستی، آغاپرستی شیخ.پرستی و شخصیت پرستی‌هایی اند که خود آن شخصیت‌‌نماها در لجن‌‌زاران کثافت کاری‌ها از هرنوعی که پنداری غرق اند. مگر با جادوی پیر و پیرخانه عالمی از خلایق نادان را دنبال خود کشیده و از خون‌ها تغذیه کرده و چو جوک‌ها می‌مکد‌شان که همین مردم بسیار خوش هم می‌شوند. 

پیشینه‌ی پیدایش این سید‌ها، آغاها و آقاها و صاحبان بی‌صاحب:

تاریخ طبری جلد پنجم از ۱۹۷۰ تا ۱۹۸۰ اشغال ایران زمین ام‌روز‌ پارس دی‌روز توسط اعراب را یاد می‌کند. تاریخ‌ های دگری جنایات اعراب بدوی در سرزمین‌های اشغالی شان را به ما بازگفتاری دارند.

پسا اشغال سرزمین فارس‌ها از سوی اعراب و استقرار دوصد سال حاکمیت شان، در کنار دگر معضلات، تغییر نام‌ بومیان آن به نام‌های عربی، معضل بزرگی ناشی از تجاوز وحشیانه‌ی لشکر عرب بر زنان و دختران سرزمین کهن مان پیدا شد. داستان حزن‌انگیزی از زایمان زنان و دختران باردار ناشی از تجاوز بیش‌تر گروهی و جمعی متجاوزان. بدبختی محوری این وحشت، ناشناسایی پدر پلید نوزادانی شد که هر کدام نُه‌ماه در شکم مادران نگون‌بخت شان رشد می‌کردند و نه می‌دانستند حاصلی حرام از تجاوز یک وحشی عربی اند. وقتی زنان حامله‌ را به عربستان منتقل کردند، با توجه به کثرت تعدادشان، چاره‌یی سنجیدند که به آن همه کودکان زاده‌ شده‌ی اجباری پوششی بدهند تا در جامعه‌ی وحشی عرب و یا داخل سرزمین‌های اشغالی پذیرفته شوند. به همان جهت برای آن بی‌پدر زاده‌های بی‌چاره در عهد و عمر رض صفت «سید» داده شد. با مشخصات معین وارد اجتماع نمودند شان.  بالای همه‌ی از این نوع دنیا آمده‌ها در پارس دی‌روز و ایران ام‌روزی هم نام های عربی گذاشتند. نام‌گذاری عربی بالای بومیان اکنون به یک رسم مذهبی در همه ممالک اسلامی تبدیل شده است. کنون آن لشکر پدر نامعلوم بلای جان بیش‌ترین‌ها در سرزمین های اسلامی شده است. «سید» یا همان ‌زاده‌‌ شده‌ی خودناخواسته و مادر ناخواسته، برای شناسایی به‌ترش یک شال سبز به کمر بسته ‌و عبا و قبای ویژه‌ی خودش را داشته و گویا به سید بودنش افتخار دارد. افتخار کاذبی که از پدر متجاوز عربی گرفته. کتاب دو قرن سکوت نوشته‌ی استاد عبدالحسین زرین‌کوب، کتاب نهضت شعوبیه نوشته‌ی حسین علی ممتحن. کتاب تاریخ تمدن اسلام نوشته‌ی جورجی زیدان و کتاب تاریخ طبری، همه به این مورد ویژه پرداخته اند. آنانی که ریشه‌ی سید را به پیام‌بر اکرم ص می‌برند، یک غلط فاحشی دارند و استفاده‌ی ابزاری و پول درآوری. توجیه سید به حدیث ثقلین یک چاره‌اندیشی دروغ است. مدعیان آن خود را سید یا آقا و دگران را مرید و‌ مرشد شان می‌‌خوانند. اعراب بادیه‌نشین وحشی با استفاده از نام اسلام، خلاف احکامی کار می‌کردند که آن را احکام اسلامی معرفی می‌نمودند.اینان تا آن‌جا رذیلانه پیش می‌روند که می‌گویند: «سگ، ‌الاغ ‌و عجم،ابطال نماز است.»، حجاج بن یوسف بردستان غیر عرب نشان می‌گذاشت. هم‌ اکنون و پس از نزدیک به پانزده صد سال، هنوزم می‌گویند، خدا به عرب سروری داد و دگران را فرما‌‌ن‌بردارش آفرید. شدت عمل زشت عرب وحشی پسا غلبه بر شهرها و کشورها چنان زیاد و زننده بود که در مجالس شان موالی بایستی می‌ایستادند. مردم عام یا به قول خود اعراب همان موالی، اگر عرب یا سید پدر نه‌شناس  را در راه می‌دیدند که پیاده است، مرکب خود را برایش داده خود پیاده می‌‌رفتند، موالی اگر در جنگ‌ها شامل بودند، غنیمت نه‌می‌گرفتند. این عنان می‌دادن‌ها و کار و جنگ می‌کردن‌ها ‌و غنیمت نه می‌گرفتن‌ها هرگز به رضایت شان نه بوده، بل‌که ملزم به اجرای آن بودند. پسا اشغال ایران، تغییرات اتنیکی چنین رخ داد‌:

۱- بازمانده‌گان اعراب اولیه‌ی متجاوز، ساکن ایران زمین شدند.

۲- فرزندان شان با زنان ایرانی ازدواج کردند.

۳- به دروغ خود را نواده‌گان پیام‌‌بر می‌گفتند تا از خشم مردم در امان باشند.

۴- به دلیل داشتن اختلافات قومی از کشور های عربی یا عربستان فرار کرده و به ایران جا گرفتند.

۵-مدعی اند که گروه علویان یا فرزندان امامان شیعه اند که از فاطمه رض به پیام‌بر وصل می‌شوند و احترام به سادات هم از این‌جا بودند. در حالی که عرب معمولاً شجره را از پدر می‌گیرند، نه از مادر، هیچ حدیث و روایت صحیح از پیام‌بر یا حضرت فاطمه رض حتا خود حضرت علی نی‌ست که گفته باشند، نسب فرزندان فاطمه از طریق خودش به پیام‌بر می‌رسد. اگر باشد هم خودمن در آوردی سودجویان است.

۴- اعراب در میان تنش‌های خودی، به گرایش اختلافات و تقویت قطب مخالف خود پرداختند تا سلطه پیدا کنند. غلام حسین یوسفی در کتاب ابومسلم، می‌گوید که جانب‌داری از علویان از بغض معاویه بوده نه علاقه به علی رض.

«…۹۱ نفر فرزندان ذکورِ ائمه.

نعیم ابن خاذم در حضور مأمون به فضل ابن سهل گفت تو حکومت عباسیان را به علویان بسپاری و بعد آنان را هم کنار زده و دولت خسروان را ایجاد کنی. ورنه به چی علتی بیرق سفید علویان را به رنگ سبز که از کسری و زرتشیان است بدل کردی؟  

گروه چهارم در ۵۰۱ میلادی تبار صفویان را به پیام‌بر ربط دادند. تا امتیازات مالی یا خمس یا گاهی مال به نام سید انبار کنند. 

هانری لیار گفت، سوال کفر بود،  در شهر سامرا شجره سازی می‌کردند.

 چار بیت در مورد سید ایران گفته آنان تنبل اند.

دونالد سون ۱۹۱۰ ایران آمد و آموزگار بود.‌

کتاب جادوی فولکور اسلامی،‌ سیدها را انسان های تنبل و‌ مفت‌خوار خوانده.

زنان آب وضوی سیدها را جمع می‌کردند. تا در هنگام مریضی بنوشند، آب دهان شان را مقدس می‌‌دانستند. محرم ترین بخش های بدن شان را در اختیار آنان می‌‌گذاشتند 

اگر سید قتل می‌کرد کسی حق پرسان را نه داشت. اعدام سید گناه شمرده می‌شد.‌ 

یک سید لوطی در یزد یک پارسی زرتشتی را به قتل رساند. حاکم یزد او را به مرکز تهران فرستاد، ولی مجتهد یزد نزد شاه رفت و خواهش رهایی او را نمود و شاه هم رضایت داد و او را رها کرد. چنانی که گفتیم،‌رنگ سبز نشان سیدها بود. اسپ خاکستری سوار می‌شدند. اسحاق ادام‌ گفت همه اسپ های خاکستری از سیدها است.

آزمایش تنوع ژنتیکی که سال ۲۰۱۰ در هند بالای سیدها انجام شده و، نتیجه‌‌ی به دست آمده بی‌پایه بوده است شباهت ژنتیکی سید با اعراب بوده نه رسیدن به پیام‌بر. ».‌

جبه هر حالی که بوده، سید حالا در ایران و پاکستان و کشور ما جای‌گاه خودش را نزد مردمان نادان مستحکم کرده و داناها جدا از انسان بودن شان، ارزشی به بنای دروغین مذهبی ایشان قایل نی‌ستند. البته شاخه‌های دگری هم بناهای مذهبی را گذاشتند تا از بازار پر رونق مذهب سود ببرند. آنان گروه‌هایی به نام مجددی، گیلانی، پیر و پیرخانه ایجاد کردند و مردم بی‌چاره‌ی بی‌سواد را پیرو خود ساختند، تا آن‌جا به شمول نوامیس شان صلاحیت‌ها تداخل در فامیل‌های پیروان خود را هم داشتند و غالباً تا کنون ادامه داشته باشد، والله‌العلم.

 در این میان، گروهی از فرصت‌طلبان هوشیار و زیردارگريخته‌های عاق پدر و مادر

می‌دانند که چه‌گونه خود شان را هم‌چو کنه‌های نامرئی به ظاهر مرید و مشفق و در باطن پرخروش‌ترین سود‌جویان و پرفروش‌ترین ترفندهای تملق و چاپلوسی و دست‌بوسی در دربار امرای مذهبی چسپانیده و با حیله‌گرایی منحصر به فرد شان آن آقای بی‌صاحب کمال و آن نازیبا جمال و آن نه فرخنده حال را در دام ‌ریاکاری خود انداخته، شکار کننده‌ی پنهان کردار آنان‌ باشند. فریب‌دادن چنین گویا سرداران نام‌دار سربه‌داران دروغین مذهب، کار چندان دشواری هم نی‌ست. آنانی که لشکرهای بی‌خبران به نام دین و مذهب را دنبال شان کشانیده اند، مسرانه و داوطلبانه خود را تسلیم ایادی نزدیک به خود‌شان کرده و آگاهانه رنگ‌بازی‌های آنان را نادیده انگاری جلوه‌ می‌دهند. این‌جاست که فرصت شکار کننده‌‌های مردم توسط ناظران دربار و خنیاگران بدکار انجام‌ شده، تيغ‌بران شان برنده‌ی گلوهای مردم می‌شوند. این موارد به وفور در هرگوشه‌ی زنده‌گی مردم تبلور ظالمانه‌یی دارند که هرکسی آن‌ها را می‌بیند و لمس و احساس کرده قربانی آن می‌شود، غیر از اربابان وحشت مذهبی.

وقتی خدا قلم را در قرآن یادکرد، برای بنده آموختاند که آن‌چه وی از آن سخن می‌گوید، نمایان‌گر شکوه و جلال خودش است در راست‌سازی انسان کج‌قامت و راست‌رفتارسازی انسان کج‌رفتار و راست‌گفتارسازی انسان کج‌گفتار و سرانجام راست‌کننده‌ی هر کجی که در انسان است. خداوند در این همه بسنده نه کرده بنده‌اش را به داشتن خُلق نکو و احسن انجام عمل نیک امر نموده و از بدی‌ها بازداشته است. « …‌یصلح لکم اعمالکم و یغفرلکم ذنوبکم…»،‌ در قوانین وضع شده‌ی فکری بنده‌ها هم ظاهراً همه بینش‌های خوب‌نگری به انسانیت، پیش‌بینی و برای جلوگیری از ناباب‌اندیشی‌‌ها و کج‌روشی‌های اهالی کشورها قوس و کش‌هایی را به عنوان خط سرخ کشیده اند. عبور کننده از آن خط سرخ را تهدید پیش‌گیرانه به مجازات سنگین می‌نمایند. کاری که خدای بنده هزاران هزار سال پیش از این انجام داده. مگر مشکلی که در روی زمین خدا وجود دارد، بسیار دشوارگذری‌ها را برای بشر توسط خود بشر دست‌وپا کرده است. یکی از این چالش‌های چاله‌افگن و حفره‌های غیرقابل مهار افتاده‌گی‌های انسانی وابسته‌گی‌های قومی، عشیره‌یی، قبیله‌یی، گروهی، تباری و مذهبی است. خداوند در مورد هر کدام این‌ها فرمایشاتی برای بنده‌اش داده، مگر نه آن که خود را از دگران برتر شمرند. کارت بازی با مذهب، بیش‌تر رنگ‌داری دارد در جوامعی مانند کشور ما یا همان خراسانی که پیشا استیلای اعراب این‌ بدعت‌ها را در خود نه داشت. خراسانی با فرهنگ و اندیشه‌ی والای دی‌روز که ام‌روز با نام تحمیلی افغانستان، ساخت انگلیس، بخشی از ساختار جغرافیایی جهان است. فراموش نه کنیم که من این‌جا مخالفت با پیوند قبیله و عشیره نه‌دارم. خدایی که ما را هست کرد و‌ نی‌ست می‌کند، در کتب‌ و صحیفه‌هایی که برای پیام‌برانش فرستاد، « ان هذا لفی‌صحف‌الاولٰی صحف ابراهیم و موسٰی…» آشکارا به ارزش قبیله‌گرایی سخن گفته و در قرآن هم می‌فرماید: «… و جعلناکم شعوباً و‌ قبائلاً لتعارفو…». شما را برای شناخت یک‌دگر تان به شعبات و قبایل تقسیم کردیم. خداوند ارزش والای به خانه‌واده و قوم و‌ قبیله داده. اهل، عشیره، قبیله، اقربو. والدیه، اخویکم، ذی‌القربٰی و مانند اینان همه مواردی اند به شناخت و داشتن رابطه‌ی حسنه با نزدیکان. البته که هیچ کسی و هیچ فردی قومی را برتر نه شمرده، مگر به تقوای. «…ان اکرمکم عندالله اتقاکم…»،‌ کسی را مرتبت می‌دهم و به من نزدیک است که تقوای داشته باشد. 

خدا، مگر در هیچ جایی از قرآن نه گفته که گروهی به نام سید و خواجه و آغا را برتری دادم و دگری را کهتری. بل فرمودند: «…ان‌ اکرمکم عندالله اتقاکم…»، حتا پیام‌بران با آن که معصوم اند، حدیثی به جا نه گذاشته اند که امت‌های شان برتر از دگر امت‌ها اند، یا خودشان برتر از بنده‌گان خدا، پیام‌بر اکرم فرموده که من مانند شما یک انسانم، امتیازی نزد خدا نه دارم، پیام‌بری من یک امتیاز نی‌ست، بل‌که یک مسئولیت عظیم است. حتا به دختر شان توصیه فرمودند که هوش‌دارد تا خودش را از پرسش خدا به دلیل داشتن نسبت فرزندی با پیام‌برخدا مبرا نه داند. آن‌چه که از حضرت برای همه مسلمانان به ارث مانده، همان فرمایش شان در مورد باقی‌ماندن قرآن و حدیث و اهل و بیت شان برای امت مسلمه در تشخیص رفتن راه از چاه است، تا هر مسلمان از آن پیروی کند و وارسته گردد. با این موارد است که صریح و سریع می‌دانیم، ادعاهایی مبنی بر سادات بودن، پوشش تقلبی است به سود‌جویان. برای مسلمان هیچ چیزی ارزش‌مند از احکام قرآن و حدیث پیام‌بر و ارشادات خلفای راشده نی‌ست. اهل بیت پیام‌بر به نسب پدری کسی وجود نه دارد و از حضرت بی‌بی فاطمه به فرزندانش نه می‌رسد. 

اگر عمر فرصت داد، در این باره کتاب مفصلی را که زیر کار دارم به خواننده‌ی دانش‌مندم تقدیم خواهم کرد. انشاءالله.

*خراسان سوته مسلمان نی‌ست، یعقوب لیث صفار خاین و دشمن اجدادش بود!

نه می‌دانم چرا سرزمین ما را به طور کل ( اوغانستان سوته مسلمان ) می‌گویند و این لقب بدعیب از کدام گاهی وارد ادبیات گفتاری مردمان کشور ما شده؟ سرنخی به دست نی‌ست. معلوم می‌شود کسانی‌که این لقب طعنه‌آمیز را بالای سرزمین ما گذارده اند، تاریخ راستین دلاوری و شاه‌کاری‌های مردمان خطه‌ی ما در نبرد با اعراب را آگاهی نه داشته یا داشته، مگر به طور استهزایی چنین خطابش می‌‌کنند. استهزایی مانند دگر‌سازی نام خراسان به افغانستان. تاریخ نشان می‌دهد که کابل شاهان (۲۵۵) سال و اندی بیش در برابر تهاجم اعراب ایستایی کرده و با کامیابی و ناکامی‌های جنگی، سرانجام پیروز میدان نبرد بر ضد اعراب متجاوز شده و هرگز شکست نه می‌خورند. نورالدین محمد عوفی بخاری، تاریخ‌نگار، زنده‌گی‌نامه نویس، مترجم و ادیب خراسانی باشنده‌ی اواخر سده‌ی ششم و اوایل سده‌ی هفتم هجری ملقب به محمد بن محمد عوفی بخاری و سدیدالدین محمد عوفی یا مشهور به نورالدین بوده و تاریخ‌نگاران وی را از اعقاب عبدالرحمان بن عوف از صحابه‌ی پیامبر اسلام می‌دانند. وی به عنوان خالق کتاب جوامع الحکایات و الروایات در کتابش اندر آن باب یاد کرده. بخش‌هایی از این کتاب ارزش‌مند تاریخی به‌ نام، برگزیده‌ی جوامع الحکایات، شاه‌کارهای ادبیات فارسی چاپ شده و به اهتمام دکتر جعفر شعار، تحت نظر دکتر پرویز ناتل خانلری و دکتر ذبیح‌الله صفا این گونه:

«…جوامع الحكايات
يعقوب لیث و رتبيل

آورده اند که یعقوب لیث را خدای تعالی او را همتی عظیم داده بود. چنانکه خود را از حضیض مذلت به اوج رفعت و دولت برآورد و بسیار خطرها اقتحام کرد تا کارش از ارتکاب مهالك به ضبط ممالك ادا كرد و چون صالحنصر از او بگریخت و به رتبیل پیوست او را تحریض کرد تا لشکرها جمع کرد و روی به دفع یعقوب لیث آورد و رتبيل حشمها جمع کرد و صالح نصر را بر مقدمه بفرستاد . و چون یعقوب لیث حکایت آمدن او بشنید پیران را بخواند و با ایشان مشاورت کرد که تدبیر دفع رتبیل چگونه باشد؟ ایشان گفتند: «روی به جهاد او باید آورد. اگر چه لشکر تو اندك است ولكن اعتماد بر فضل خدای عز وجل باید کرد که: كم من فئة قليلة غلبت فئة كثيرة باذن الله و لكن تابه مكر و خداع خصم را قهر توانی کرد، گرد مصاف بر نباید آمد.» پس یعقوب لیث لشکر خود را عرض داد سه هزار سوار بیش نبود. روی به مصاف رتبیل نهاد و چون به بست رسید برایشان تماخره می زدند که بدین قدر سوار با رتبیل مصاف خواهد کرد پس یعقوب لیث روی به حیلت و تدبیر آورد و دو کس را از معتمدان خود به رسالت به نزديك رتبيل فرستاد و گفت: د او را بگویید که من میخواهم که به خدمت تو پیوندم و در پیش تو جان سپاریها کنم. من این قدر دانم که مرا مجال مقاومت تو نباشد. اگر من بگویم که من به خدمت او می روم این لشکر مرا متابعت نکنند و تواند بوده که مرا و اتباع مرا بکشند و من با این جماعت میگویم که با او مصاف خواهم کرد تا ایشان با من موافقت کنند چندانکه به خدمت تو رسم به تو پیوندم ایشان را به ضرورت با من موافقت باید کرد و چون رسولان يعقوب به رتبيل رسیدند و رسالت ادا کردند رتبیل را این معنی عظیم موافق نمود که از دست منجر شد. یعنی با گروه اندک که به فرمان خدا بر گروه بسیار نماخره زدن تمسخر کردن یعنی سان دید. پیروز شدند. امکان دارد. همینکه یعقوب در رنج بود و هر ساعت به ولایت او تاختی و طرفی از ولایت بردی. پس رسولان را خوشدل باز گردانید و به یعقوب لیث پیغامهای خوب داد و او را به تربیت امیدوار کرد و یعقوب رسولان به تواتر میفرستاد و با لشکر خود می گفت که ایشان را به جاسوسی میفرستم، و غرض او آن بود تالشکرش را دل نشکند و چون لشکرها در مقابله یکدیگر افتادند، رتبیل، صالح نصر را باز خواند و گفت: چون خصم به طاعت آمد محاربت را ترک باید گفت. و روزی به جهت ملاقات را معین کردند و رتبیل را قاعده ای بود که بر اسب ننشستی و تخت او را جماعتی از مفردان در دوش نهادندی و او بر آن تخت نشستی چون صفها راست کردند، و رتبیل بر تخت نشست لشکر را فرمود تا از دو طرف تخت او صف زدند و یعقوب لیث با سه هزار مرد شمشیر زن خونخوار در میان هر دو صف در تاختند و نیزه ها از پس اسبان می کشیدند و زره ها در زیر قباها پوشیده بودند و خدای عز وجل لشکر او را کور گردانید تا نیزه های ایشان ندیدند و چندانکه يعقوب ليث نزديك رتبیل رسید سر فرود آورد که خدمت میکنم و نیزه برگردانید و بر سینه رتبیل زد و او را بر جای بکشت و لشکر او چون صاعقه حمله آوردند و شمشیر در نهادند و روی زمین را از خون دشمنان رنگ دادند. چون کفار سر رتبیل بر سر نیزه دیدند، روی به هزیمت نهادند و آن روز کشتنی عظیم رفت و عروس فتح از زیر نقاب تعذر برون آمد و یعقوب بافتحی تمام بازگشت و روز دیگر، شش هزار سوار کفار به سیستان فرستاد و شصت مقدم را بر پشت در از گوش نشاندند و از گوشهای کشتگان در گردن ایشان حمایل کرده به بست فرستاد و از خزاین و اموال آن یافت که و هم از ادراک آن عاجز آمد و صالح نصر از این معرکه بگریخت و نزديك ملك زاولستان رفت و يعقوب به ملك زاولستان کی فرستاد…»، پس معلوم و آشکار و به قول خود اعراب متجاوز اظهرمن‌الشمس است که بومیان سرزمین ما نه به زور سوته، بل در نتیجه‌ی نیرنگ و اغوا‌گری یعقوب لیث صفار از پا افتادند. یعقوب لیث، کسی که بیش‌ترین‌ها وی‌ را گویا عیار و کاکه می‌گویند، چیزی نه بوده جزء مجری امر اعرابی که در لشکرکاه‌ها پای‌کاه‌های غارت‌‌گری داشتند. یعنی یعقوب هم خودش را در دربار قدرت عرب‌ها جا زده بود تا به قدرت برسد و رسید. دیدیم که کشور ما سوته مسلمان نه، بل در خیانتی از سوی یعقوب لیث، پایان اقتدار کابل شاهان و دلاوران زمانش را داشت. 

**تاریخ‌چه‌ی کوتاه مهاجرت‌های دینی و غیر دینی:

همان‌گونه که بشر نه توانسته و نه می‌تواند دیرینه شناسی پیدایش خودش را از گمان‌های فرضیه‌گیری به سرانجام قطعی برساند و ثابت کند که مبدأ پیدایش آن کدام زمان بوده، همان‌سان هم نه می‌تواند تاریخ معینی برای آغاز مهاجرت‌های خود را ارایه بدهد. خط فاصل تفاوت‌های اندیشه برای بودش انسان و سپس مهاجرت‌های وی درست در گذشته‌نگری ادیان و جوامع مدنی و شهروندی تبلور دارد. اگر فرضیه‌های بشری را کنار گذاشته و مهاجرت را در پناه دین جست‌وجو کنیم، مبدای مهاجرت دینی به دوران بنی‌اسراییل و حتا پیش‌تر از آن اشاره می‌رساند و یا وقتی حضرت نوح با کشتی سرزمین خودش را ترک کرده و دل به دریا زده، مهاجرت را اساس می‌گذارد و مهاجرت مسلمانان در انتظام‌یافته‌ترین حالت دینی، از تاریخ هجرت پیام‌بر و یاران شان منشأ می‌گیرد، ارچند گروهی از یاران پیام‌بر به دستور خود شان، سوی نجاشی شاه عیسایی حبشه مهاجرت کرده و پناهنده شدند. مگر تاریخ مهاجرت از روز حرکت پیام‌بر به سوی مدینه محاسبه می‌شود که با سرزمین مکه از بلندای کوهی بدرود گفت. محاسبه‌ی این مهاجرت دینی تنها بر پیروان پیام‌بر اسلام است، چون هر پیام‌بری که در گذشته هجرت کرده یا با بخشی از پیروانش بوده و یا هم مانند حضرت یوسف به مهاجرت اجباری و ناخواسته کشانیده شده است تا آن که سال‌ها پسا بیرون کشیدنش از چاه و فروشش در بازار برده‌های مصر خانه‌واده‌ی خود را هم به ترک وطن اصلی و رفتن سوی مصر دعوت کرد. رضای نیک خدا در هرکاری برای بنده‌گانش بدون استثنا بوده، مگر مرتبت‌دهی بر اساس داشتن شاخصه‌هایی که در میان بنده‌گانش است. گفتیم که مهاجرت در ادیان هم وجود داشته و به روایت‌های دینی، بهترین مهاجرت ارچند اجباری و ناخواسته از حضرت یوسف و سپس مهاجرت پیام‌بر با حضرت ابوبکر صدیق و بعدها پیوستن تعداد دگری با ایشان بوده که در مدینه رفتند و استقبال بی‌نظیری شدند. همه‌ی این مهاجرت‌ها در نوع کلی شان، پناهنده‌ شدن از زادگاه خود، وابسته‌گی به یک جبر زمان داشته و هیچ مهاجرتی داوطلبانه نه بوده است. این‌گونه مهاجرت‌ها کم‌تر گروهی و بیش‌تر خانه‌واده‌گی اند برای هدف اقتصادی و پوشش امنیتی شخصی. مگر مهاجرت‌های هجومی، اقتصادی و جا‌به‌جایی منجر به کشتار‌ها و کشتن‌ها و کشتن‌شدن‌‌ها مانند رفتن سوی کلیفورنیای آمریکا یا هالند و یا کانادا یا آسترالیا، همه‌ی ترکیه‌ی ام‌روز، همه گروهی بوده اند که ویرانی‌ها و کُشنده‌گی‌ها را در پی‌داشتند. پیشینه‌ی مهاجرت‌های دینی نشانه‌های خوبی نه دارند، حتا اگر میزبانان در کشوری یا قلم‌رو خودشان دعوت‌نامه‌یی از پذیرفتن مهاجران بدهند، مانند دوران مهاجرت حضرت حسین که به اساس موج زیادی از دعوت‌نامه‌ها هجرت کرد، مگر هنگامی که او با باروبنه و دودمان نزدیک به خود و یاران خود سرزمین پدری را ترک کرد تا به آنان بپیوندد، همان دعوت‌کننده‌ها او را نه پذیرفته و حمایت هم نه کرده و حتا اجازه‌ی برگشت او را هم برایش نه دادند تا سرانجام با بسته‌گان و یاران شان شهیدش ساختند و ماجرای کربلا به وجود آمد. هم‌چنان بیش‌ترین اعراب در نتیجه‌ی لشکرکشی‌ها به سرزمین‌های دگران، زمینه‌های بودوباش شان را در پی یک مهاجرت هجومی خونین رقم زده و سده‌ها آن‌جاها ماندگار شدند. مانند ساکن‌ شدن دایمی و زاد و‌ ولد قوم عرب که پسا از اشغال، در کشور ما پاینده‌‌ شده و حتا مراتب بالاتر قدرت سیاسی، نظامی، مالی و اجتماعی را در دست داشتند، سپس عشیره‌ها و گروه‌های ساخته‌‌گی خواجه‌ها، سادات، آغا‌ها و پیرهای دروغین را بالای جامعه‌ی ما تحمیل کردند که ۹۵ در صد خود آنان آلوده به فساد و فحشا و بدکرداری اند و، زیر نام‌هایی که نوشتم صدها سال است مفته‌خواری دارند و بس. برخی از این مهاجران هجومی مذهبی مانند سادات که تشکیل ژنتیکی پیدایش خود شان از تجاوز اعراب بر مادران شان در دوران اشغال بوده و ‌پدران شان هم معلوم نیست و به قول عام مردم ما …ها اند، خواهان هم‌بستری یک شب نخست عروس دگران با خودشان می‌باشند. هیچ منبع و منهجی هم در دست نه داریم که سادات یا خواجه‌ها یا پیران ساخته‌گی ربطی به پیام‌بر اسلام داشته باشند.حتا اگر داشته باشند هم، کدام احمقی حاضر است چنان خواسته‌ی شنیع را جواب مثبت دهد؟ مگر سوگ‌مندانه گاهی تاریخ چنین پلیدی ها را گواه است. بگذریم از دراز شدن گفتار مان. این‌جا بحث ما پیرامون مهاجران عصر خودمان و در همین زمانی است که جهان غرب و کم‌تر شرق منادیان دروغ‌گفتار حفاظت حقوق بشری اند و یا کشورهای اسلامی که از آزادی‌ها سخنی نه‌دارند، مگر برای پیش‌برد اهداف شان اسلام را بدون مرز تعریف و در عمل‌ هرچه انجام می‌دهند خلاف گفتارشان و خلاف احکام اسلام و به ویژه در امور مهاجران و برخورد‌های شان با مهاجران که بدتر از یک یهود است. ترکیه‌ی اردوغانی، ایران خامنه‌یی، پاکستان شهبازخانی، در صدر بدرفتاری‌های غیر انسانی با مهاجرین قرار دارند. تصویرهای اخیری که از برخورد گویا استادان در مدارس ایران نسبت به وحشی گری در برابر دانش آموزان مهاجر کشور ما پخش شده و یا برخورد شقیانه‌ی سازمان ورزشی ایران در برابر آن هم‌وطن ورزش‌کار ما که در مسابقات حریف ایرانی خود را مواجه به شکست کرد بود و صدها مورد اقدامات غیر انسانی بازدارنده‌ی زنده‌گی برای مهاجران وطن ما در ایران و پاکستان و ترکیه، مو‌ در بدن انسان راست می‌کنند. این‌کارها را بیش‌تر دولت‌های این سه کشور انجام می‌دهند. پسا انتظام امور جهانی و توافق برای ایجاد سازمان ملل متحد بود که زیر مجموعه‌های جهانی آن هم یکی پی‌دگری اساس گذارده شدند. کنوانسیون‌ها، سازمان‌ها و کمیته‌های امور پناهنده‌گان و مهاجران و بی‌جا شده‌گان با تشکیلات عریض و‌ طویل دلار بزن، بخشی از این زیرمجموعه‌ها اند و حصول توافقات جهانی برای پذیرش بی‌جا‌شده‌گان و مهاجران گریزان از جنگ یا سخت‌‌گیری‌های سیاسی و تفتیش عقاید در کشورهای مبدا، روزنه‌ی خوبی بودند برای قطع نه‌شدن امید انسان‌ها از انسانیت در شرایط اضطراری و استثنایی شان. مگر این سازمان‌ها هم بیش‌تر فعالیت‌های جاسوسی داشتند و دارند، علی‌الرغم آن هم ظاهراً کمک‌کننده هایی برای مهاجران داخلی و خارجی کشورها بودند و می‌باشند، بهتر بنویسم که از بود شان از نه‌بودشان به. تازه‌ترین مداخلات و لشکر کشی‌های غربی‌‌ها تحت ره‌بری آمپریالیسم آمریکا از ۱۱ سپتامبر تا کنون به کشور هایی چون افغانستان و عراق و مداخلات مستقیم و غیر مستقیم آن‌ها در نا امن‌سازی سوریه، لبنان، یمن، لیبیا، فلسطین، اوکرایین و بسا کشورهای دگر، سبب ایجاد بحران‌های غیر قابل مهار منتهی مهاجرت‌های گروهی شدند. کشور ما پسا فرار غنی مهاجرت‌های گروهی را تجربه کرد که تصور آن هم نه می‌رفت. مهاجرت ناکزیری گروهی مردم سوریه و اوکرایین به اروپا در سال ۲۰۱۵ طبق فراخوان و سیاست دروازه‌‌های باز ورودی از سوی مرکل تجربه‌ی کامیابی بود که انجام شد. 

***-چرا خشونت سیاسی پسا دعوت مهاجران در اروپا و آمریکا؟ 
مهاجرت‌های گروهی یا فردی یک دهه‌ی پسین به اروپا و آمریکا بیش‌تر مشوق‌هایی بودند برای پوشانیدن سیاست‌های هجومی و مداخله‌گرانه‌ی ویژه‌ی غرب در اوکرایین و افغانستان و عراق و سوریه. به هر گونه‌یی که بررسی کنیم، خود غربی‌ها نقش اساسی در ایجاد بحران کشورهای مبدأ نقش داشتند که مهاجرت یکی از آن‌هاست. غربی‌ها از آمریکا تا اروپا نقش گسترده‌یی در تخلیه‌ی افراد زیر خطر طالبانی از کشور ما داشتند که با صدها پرواز و تحمل تلفات، یک برنامه‌ی مهاجرت قانونی را به کشورهای خود شان رقم زدند و این پروسه تا اکنون هم ادامه دارد. مهاجران سوری اوکراینی هم مورد استقبال بی‌پیشینه‌ی مردمان کشورهای غربی هم قرار گرفتند. موردی که مهاجران کشور ما از آن بی‌بهره بودند. آن‌جه همه‌ی مهاجران را در آمریکا و اروپا نگران ساخته آن است که همه سیاسیون این‌ کشورها با مهاجران به عنوان یک متاع یا جنس گندیده و باردوش استفاده‌های ابزاری در کارزارهای انتخاباتی شان می‌کنند. این استفاده‌جویی‌ها بیش‌تر تهدیدهای تحقیر آمیزی اند برای اخراج مهاجران یا تنبه مهاجران و یا سرزنش سیاسی مهاجران. گویی این سیاسیون و احزاب سیاسی تنها برنامه‌ی که دارند همین سرکوب مهاجران است برای کسب قدرت سیاسی. شرم‌گین‌ترین توسلی برای جا بازکردن میان مردم آن هم در عصر فوق مدرنیته و در اروپا و آمریکای آزاد و دموکراسی محور. این سیاسیون از جمله سیاسون تازه‌کار و مهاجر دشمن حاکم شده‌‌ی بی احساسی چون ترامپ در آمریکا و چون حاکمان تازه به قدرت رسیده در آلمان و سیاسیون همه کشورهای غربی. کانادا و آسترالیا هم از کاروان پس نه مانده اند، در بهترین موضع‌گیری شان طعنه‌‌های زننده‌ی به مهاجران مقیم کشورهای شان زده اند. هیچ کدام اینان عوامل و عاملان مهاجرت ها را نه می‌بینند که کشورهای خود شان اند، از ترامپ شکوه‌یی نیست و بارها نوشتم که برای ترامپ پول و قدرت مهم است و چیزی از غیرت هم نه می‌داند با آن که زور بازو و پول هم دارد مگر در برابر پول خودش را هم می‌فروشد و انتظاری از او به حیث یک انسان در برخورد با مهاجران چشم‌داشت بی‌هوده است. مگر در اروپا چرا؟ چه‌گونه‌ کشورهای دارای پناهنده‌گان از نقش مؤثر و‌ کارساز مهاجران در ساختارهای اجتماعی و منابع کاری و سودآوری اقتصادی و مسلکی و فعالیت‌های مثمر ثمرِ آنان چشم‌پوشی کرده و پیوسته تهدید به اخراج شان می‌کنند؟ شرمی که تاریخ اروپا ‌و آمریکا و کانادا و آسترالیا را در این باره لکه‌دار کرده و می‌کند اگر توقف داده نه شود. مگر از اینان باید پرسید که شما تاریخ و شکل تشکیل اروپا و آمریکا و کانادا و آسترالیا را نه می‌دانید؟
چرا دوره‌ی مهاجرت در آن‌گاه به هجوم بربرها شهرت دارد؟ به دلیل آن که بخشی از بزرگ‌ترین مهاجرت بشر میان
۳۰۰ تا ۷۰۰ سال پس از میلاد تنها در اروپا و از قرون باستان تا اوایل قرون وسطاست که تأثیر عمیقی بر امپراتوری روم غربی و شرقی گذاشت. مهاجرت‌ها در این دوره شامل مهاجرت هون‌ها، گوت‌‌ها، ژرمن‌ها، اسلاوها، وندال‌ها، بلغارها، فریسی‌ها، فرانک‌ها، آوارها، آلان‌ها و سوئبی‌ها و سایر اقوام بوده‌. این مهاجرت‌ها در دوره‌های بعدی نیز البته در بخش‌هایی نه به شدت ادامه یافت که می‌توان از آن جمله فتوحات مسلمانان، ظهور امپراتوری عثمانی چنانی که در آغاز گفتم و هم‌چنین توسط وایکینگ‌ها، مجارها، مسلمانان اندلس، ترک‌ها و تهاجم مغول‌ها که باعث تأثیر ماندگاری بر شمال آفریقا، شبه‌جزیره‌ی ایبری، آناتولی و اروپای شرقی و مرکزی شد اشاره داشت، اگر دنبال دی ان ای خود باشید، به صورت قطع شما هم بازمانده‌های یکی از گروهای مهاجر هستید. 
****تهدید اروپا و آمریکا به اخراج مهاجران نوعی باج‌گیری مانند حربه‌ی ممنوع الخروجی‌های کشور ماست.

 در زمان کرزی و غنی ممنوع‌الخروجی یک حربه‌ی بسیار برنده و کارنده‌ی امتیازگیری ‌و رشوه‌ستانی در ادارات بود.اگر کسی برای دادن رشوه حاضر نه می‌شد. آن‌گاه، دست‌گاه‌‌های زنجیره‌یی مافیایی دولتی کشور ما فوری برنامه‌ی ممنوع‌الخروجی یک کسی را می‌ریختند و این حربه حتا در دشمنی‌ها و خصومت‌های شخصی، بازرگانی، سیاسی، قومی و منطقه‌یی به طور گسترده هم کاربرد داشت و در دوران طالبان بایدنی و ترامپی و اروپایی چند برابر شده است. کنون سیاسیون اروپایی و غربی هم کار دگری نه دارند، غیر از تهدید مهاجران برای اخراج شان. پس از اردوغان و خامنه‌یی و شهباز شریف که انسانیت را حرمت نه‌ می‌کنند، گلایه‌یی نه باید کرد. من به همین بهانه *سیدمحمد څپاڼد، یکی از بدکنش‌ترین اعمال و عمال گیلانی‌ها در ادارات را به خواننده‌ی ورجاوند معرفی می‌کنم. گمانم خود آقای گیلانی پسر از این رویه‌ها آگاهی نه دارند، یا تجاهل عارفانه می‌کنند. و چی بسا که چندین صد نفر از این گونه‌ها را وسیله‌‌ی تقرر در مناصب دولتی شده باشند.

۲-چهره‌یی از فساد دینی و اداری:

در دل شب‌های تار وطن، آن‌گاه که ناله‌ی مادران خاموش می‌شد و خون جوانان بر خاک گرم خشکیده بود، چهره‌هایی پیدا شدند که عیاری را نقاب ساختند، چپاول دوستان و فساد را توشه‌ی راه خویش.

در میان این چهره‌ها، یکی به نام سیدمحمد څپاند، چهره‌یی چندلایه و حیرت‌آور، رخ نمود. او که دعوای کاکه‌گی و قلدری و عیاری داشت، با زبانی نه چندان نرم، دامی برای گیرآوردن دگران گسترده بود، و با لباس دروغین آدمیت، به فریب و تزویر دست می‌یازید. با لباسی از تقوا، دل‌های ساده‌ی مردمان را می‌فریفت، و با دستی در آستین نفاق، دست‌گاه‌های دینی و اداری را به جولان‌گاه زراندوزی و فساد بدل کرده بود. در بازار مکاره‌یی که نامش دیانت بود، کالاهایی چون ایمان مردم، آرمان مهاجران، و خون شهیدان به بهای ارزان فروخته می‌شد.

این بخش، روایت کوتاهی‌ست از نخستین چهره‌ی این مرد هزارچهره،

آغازی‌ست برای رساله‌یی که ورق ورق آن، سندی‌ست از تباهی‌ها و زخمی بر پیکر وطن.

۱- چهره‌ی نخست و عبوس سیدمحمد څپاڼد و آشنایی من با او:

سیدمحمد څپاڼد با قدنیمه‌بلند و رخسار زردگون و‌ چشمان‌ِ سبز خُوی‌‌خَشن و ‌طینت مخالف ظاهرِ آراسته را آقای زلمی ادا در چهارراه حاجی یعقوب و جوار دیوار غربی مسجد برایم معرفی‌کرد. نیمه‌ی دوم دهه‌ی هفتادِ سال‌های اول حاکمیت طالبانی بود و من تازه از قید زندان طالبان در همان موقعیت رهیده بودم.‌ هنگام معرفی کردن ما به یک‌دگر، از پروژه‌های کاری من که زیر دست داشتم برای آقای سیدمحمد یادکرد. در همان آغاز معرفت و در روی خیابان برخورد واکنشی سیدمحمد در باره‌ی سخنان زلمی بسیار بازاری و تند بود. گویا این که این پروژه‌ها کار قبلی خودش است و من چرا در آن دخالت کرده ام؟ آقا آن‌قدر بی‌محاسبه بود که نه دانست من وی را نه می‌شناختم و کنون هم نیم‌ساعتی از معرفت تصادفی ما نه گذشته، پس از کجا می‌دانستم که ایشان هم برنامه‌ی هم‌سان کاری دارند!؟ بعدها دانستم که هیچ برنامه و حتا آگاهی از ساحه ‌دارد، این سخن برای زلمی عادی بود و گفت: «..خیر اس آغا صایب گپ میزنیم…» ولو اگر هیچ تجربه‌ی آدم‌شناسی و روان‌شناختی آدم‌ها را نه داشته باشی، از چنان برخورد بازاری در نخستین دقایق آشنایی جانب مقابل می‌دانی که نفر چه‌گونه شخصیتی دارد. زمان فراگیری دروس مسلکی امنیتی یک بخشی را برای ما آموزش می‌دادند که حدس و گمانه‌زنی بود. آموزگاران در کنار آموختاندن‌های حرفه‌‌یی جنایی مبحث شک و تردید را هم از اولویت‌های کاری برای ما معرفی کرده بودند. سخنان کریه آقای سیدمحمد در آن لحظه مرا سخت آزردند و از تقدیر آینده آگاهی نه داشتم، مگر همان‌جا حدس زدم که آقای سیدمحمد از دست‌اندازهای کهنه‌کار است و باید با وی احتیاط کنم. مگر من آن‌سان که پیش خود می‌لافیدم، چندان آدم با احتیاطی نه بودم. داوطلبانه و به پای خود خودم را در دام سیدمحمد افکندم و با زلمی یک‌جا طرف منزل سیدمحمد روان شدیم. از زلمی نشانی خانه‌ی او را پرسیدم، گفت: «… ده همی شار نو و نزدیک اس…» من و زلمی باوی به منزل آقای څپاند رفتیم وقتی می‌خواست ما را به خانه ره‌نمایی کند دیدم آن خانه‌ از یکی خویشاوندان گرامی ما بود. موقعیت خانه هم در شهرنو کابل. ما را به مهمان‌خانه ره‌نمایی کردند که در عقب تعمیر اصلی قرار داشت. آن معرفت بعدها سبب خسارات هنگفتِ مالی و معنوی به من شدند. از آقای سیدمحمد پرسیدم که چه‌گونه‌ در آن خانه سکونت دارند و افزودم که این خانه از کاکایم است. چیزی نه گفته و چای صبح کاملی برای ما آوردند. گویی آن چای صبح و آن کوفته‌های بامزه‌ی ریز ریز وسیله‌ی افسون و سحر برای شخص من بودند. یک وقتی به خود آمدم که اسیرِکمندِ آقای سیدمحمد بوده و پایم به دفترشان در کوچه‌ی گل‌فروشی شهرنو کابل باز و شریک تجاری آقای سیدمحمد شدم. دور اول حاکمیت طالبانی و یکی دو نفر از مولوی‌های طالب هم آن‌جا رفت و آمد داشتند و‌ آقای مولوی **هاشمی از شهرستان ازرِ استان لوگر و شریک تجاری سیدمحمد بود. کم‌کم با آقای سیدمحمد آشنا شدم. پهلوان و حاجی‌صاحب ضیا دو برادران از چهاردهی‌کابل هم در دفتر آقای څپاڼد و شرکای او بودند. من نیازمندِ معلوماتِ‌کافی به‌شناخت آقای څپاڼد و درکِ رابطه‌های او و کارهایی که می‌کرد بودم.‌ چنان کردم و به زودی دانستم که آقای څپاڼد موجی از تناقض‌ و‌ تعارض اند و فقط فرضِ زبان دارند و‌ موترِکرولای‌سفید و جیب‌های خالی درست مانند سَرِشان که تُهی از خِرَداندیشی است. و برعکس دو دوست و‌ شریک شان مردمانِ بی‌پروا از خیالاتِ‌منفی بودند. پخت‌وپز چاشت کوفته‌ی بسیار مزه‌دار بود که پهلوان بسیار به شوق و اخلاص می‌پزیدند. روالِ عادی ادامه داشت و شناختِ ما بیش‌تر شد و مصمم شدم تا فقط در یک محدوده با آقای څپاڼد قرارداشته باشم. روزی یکی از هم‌صنفانِ من که هم‌سایه‌ هم بودیم، به دفتر آمد و‌ بادیدن هم‌دیگر بسیار خوش‌حال شدیم. پسا گپ ‌و گفت دانستم که‌ ایشان دامادِ آقای سیدمحمد اند.

۲- چهره‌ی دومِ سید‌محمد، دُوپه:

من که در تمام دوران‌های فراز و‌ نشیبِ‌روزگاران از کشور خارج نه شده بودم برای امرار معاش و تداوم زنده‌گی باید کارهایی می‌کردم و بهترین گزینه برایم همان پرداختن به ساخت و ساز هایی بود که در آن زمان فقط به ساختمان دکاکین و‌ مارکیت‌ها مبادرت می‌ورزیدم و به گونه‌ی مضاربتی کار می‌کردم که سرمایه از شخص دوم و کار از من و منافع تقسیم دو. هرکسی می‌توانست در کارهای سهم خود مستقل باشد و‌ تصمیم بگیرد. قبل از آشنایی ‌‌افتیدن در دامِ سیدمحمدخان کارهایی دیگر مارکیت‌داری هم داشتم که منابع قابل قناعت عاید بودند. در سرگرمی کارها تا به خود آمدم چندماهی از شریک شدنِ من با آقای سیدمحمد گذشته بود و محاسبه کردم که در آن‌زمان همه‌ مصارف را من پرداخته‌ام برای انجام هرکار تجارتی ساختمانی و یا کاریابی. گفتم آقای‌څپاند کرایه‌ی دفتر را می‌دهند و با موتر‌شان هم هرطرفی می‌رویم. بعد محاسبه کردم که این آقا ده‌هاگونه اخاذی را به نام رفاقت از من می‌کند و من هم حسب همان پرورشِ‌تربیتی خانه‌واد‌ه‌گی خمی به ابرو نه‌‌می‌آورم و آقای څپاڼد را به دلیل بزرگی سن و‌‌سال هم‌چنان احترام می‌کنم. روز‌ی ضرورتی پیش آمد ‌و روزبه برادر زاده‌ی رضایی ما را که با هم کار می‌کردیم زحمت داده ‌و گفتم که از دکان دوستان استالفی پنجاه‌لک‌‌ روپیه بیاورد و فردا دوباره برای شان بپردازد. آن زمان صددلار آمریکایی تا هشتادلک‌ پول مروج زمان طالبانی بود.‌ وقتی به روزبه گفتم دل‌ و نادل رفت و دوباره دست‌خالی برگشت. دلیل را پرسیدم سکوت کرد و من ناگزیر شدم مشکل را از مجرای دیگری حل کنم. فردا با یک‌ مقدار پولِ زیاد گرفته و به دکانِ برادران استالفی رفتم که در طبقه‌ی اولِ تعمیر قرار داشت.‌ پول را بالای میز شیشه‌یی دکان شان گذاشته و پرسیدم چرا دی‌روز مشکل ما را حل نه‌کردند. گفتند:( … بیدر خودت اینجه نَو آمدی خبر نه‌داری اِی آدم « سیدمحمد » بسیار دُوپه آدم اس… بسیار قرض‌دارِ ما اس… از نیمِ دکانا قرض‌دار اس… خودِتام نمیشناسیم… بازام باد از ای ده خذمت استیم…) با چنین حالتی خبر شدم که آقای څپاند دُوپه هم بود.

۳- چهره‌‌ی سومِ سیدمحمد، قِمارباز:

در جریان آشنایی‌هاست که آدم‌شناسی‌ها هم رنگ می‌گیرند. کسی برایم گفت که آقای څپاڼد از قماربازهای بسیار زُبده است. من که قطعه‌بازی‌های عادی را یاددارم.. فکر کردم از همان بازی‌هاست به آن دوستِ خود گفتم قطعه‌بازی یک گپ عادی است و مشکلی نه‌داره. گفت آقای څپاند از قماربازهای بسیار خطرناک اس ایلیربیک کدام نوع قِمار ترکی ره هم یاد داره. این سخن من را به یادِ چند دوستِ آقای سیدمحمد انداخت که گاه‌گاهی دفتر می‌‌آمدنصبح یک‌روز یکی از همان دوستانِ شان که قدِبلند چهره‌ی تیره‌‌ی‌گندمی‌ موهای‌سپید و اندام بسیار قوی داشت به دفتر آمد و من به اصول اخلاق همیشه مهمانان څپاند را حرمت و احترام کرده اما در صحبت‌های شان مداخله نه می‌کردم. بلد شده بودم وقتی که آقای سیدمحمد قمار را در شب می‌باخت فردای آن هم ناراحت می‌بود و حتمی یکی دو نفر از هم‌پره‌های شان هم می‌‌آمدند و پس از صحبت‌های پنهانی با آقای څپاند دوباره و بیش‌تر اوقات بدون خدا‌حافظی بامن دفتر را ترک می‌کردند. من در دفترِ کلان بودم که میزکار کلانی آن‌جا بود. دروازه باز بود و آقای څپاند با آن دوستِ شان گرم صحبت‌های آرام آرام بودند تصادفی متوجه شان شدم که آن رفیقِ سیدمحمدخان ریش آقای څپاند را باچنگال‌هایش کَنده می‌رود. زودسرفه کرده و وانمود کردم که بیرون می‌روم. و در عینِ‌حال از سیدمحمدخان را که من معمولاً‌ « آغاصاحب » خطابِ‌‌ شان می‌کردم پرسیدم که چی مشکلی دارند و بدون انتظار به جواب شان از رفیق قمار شان پرسیدم که چقدر پول از سیدمحمدخان طلب‌کار هستند؟ گفتند هفتادلک. دانستم که سیدمحمد شب هفتادلک روپیه‌ی پول مروج را باخته است. من برای حفظ آبِ‌روی آقای سیدمحمد آن دوستِ شان را با خود گرفته به مارکیت شخصی ما در شهرآرا برده و مبلغ هفتادلک روپیه پول رایج آن‌زمان را برای رفیقِ آقای‌څپاند دادم که قمار را از او بُرده بود و نسبت عدم پرداخت ریشِ آقای‌ سیدمحمد را چنگ انداخته بود. و به دین‌سان از قمارباز بودنِ آقای سیدمحمد هم خبر شدم.‌

۴- چهره‌‌ی چهارمِ سیدمحمد، کلان کارِ لت‌خور:

آقای سیدمحمد آدم بسیار عصبی، مغرور،‌ خشکه‌دماغ بود. روزی صبح وقت دفتر رفتم و برخلاف معمول او ناوقت‌تر آمد. از سر ‌و وضع‌اش معلوم بود که لُنگی اش را طالبان به زمین‌ زده ‌و خودش را هم به نرخِ‌ مندوی لت کرده بودند. وقتی من آن حالت را دیدم دانستم که آقا مصروفِ پاره‌کردنِ لُنگی خود بود. کوشش‌ کرده به رُخ نیاورد ولی دیر شده و من دانستم که او خوب لت‌‌و‌کوب شده و دلیل هم همان کلان‌کاری بوده که با ترافیکِ پلیس طالب درگیر شده بوده و چنان سرنوشت برایش رقم زده بود.

۵- چهره‌‌ی پنجمِ سیدمحمد، دزد و سارق دارایی ملی:

کسانی که سال‌های پیش از آمدنِ مجاهدین در مکروریانِ اول زنده‌گی داشتند به یاددارند که دو عراده سرویس جدید۳۰۲ با رنگ‌های سبزِ روشن و‌ زیبا به طور مداوم مقابل ریاست حفظ و مراقبتِ مکروریان‌ها توقف داشته و مربوط حمل و نقل کارمندان آن تصدی بودند. راه رفت و آمد من هم به دلیل سکونت‌ام در آن‌جا همان مسیر بود. هر روزی که از آن جاده می‌گذشتم می‌دیدم آن موترها سینه به زمین شده‌ می‌رفتند. تا آن‌که سرانجام تنها چوکاتی از آن‌ها باقی ماند و دیگر آن‌ زیبایی را نه داشتند و کسی هم پرسانی نه‌کرد. سال‌ها به دان‌‌منوال گذشتند و درزمان طالبان و شراکت‌ کار‌های تجاری با آقای سیدمحمد اتفاقِ‌ عجیبی را متوجه شدم. هرزمانی که با آقای سیدمحمد از آن مسیر می‌گذشتیم ایشان از دیدنِ آن موترها رو می‌گشتاندند. یک روزی که نه‌می‌دانم چی ضرورتی بود تا به طرف مکروریان برویم در همان مسیر و نزدیک همان موترها رسیدیم در حالی‌که چشم شان به آن موترها افتاد ناخودآگاه گفت: ( هر وخت که از ای راه تیر میشم و ای موترا ره می‌بینم وجدانم مره آزار میته…پرسیدم چرا… در کمالِ‌ناباوری گفت : ( مه کل‌پرزای موترا ره کشیدیم و آخری دفه ماشینای شانه کشیدیم.) یک‌بار به فکر رفتم که یک انسان آگاه تحصیل‌کرده و کارمند دولت، مُسن و صاحبِ زن و‌ فرزند چی‌گونه می‌تواند چنان بی‌‌وجدان شود؟ تا دارایی‌عامه را دزدانه به قیمتِ آهنِ کهنه بفروشد و شاید کارهای بدتر از آن را هم انجام داده باشد. شخصی که یک عمر کارمند گمرکات وزارت مالیه بوده چی کارهایی کرده باشد. حدیث مفصل را خود بخوانید.
۶- چهره‌‌ی ششمِ آقای سیدمحمد، چپاول‌گر:

در جریان کار و‌ کاسبی که فقط همه بار به شانه‌‌های حقیر بود و از مصرف تا حسا‌ب‌دهی آقای سیدمحمد یک پول هم نه داشت و نه می‌پرداخت. همه آن‌چه را از هر سویی که چپاول می‌کرد یا هزینه‌‌ی خانه‌واده را می‌کرد و یا هم به قمار می‌باخت. یک روزی من ورق‌های حسابی را ترتیب کردم تا برای او نشان بدهم. در جریان تنظیم‌ِ حسابات خنده‌ام بلند شد و باخود گفتم عجب دیوانه هستی، کار هم تو می‌کنی،‌ پول و‌ سرمایه هم از خود مصرف می‌کنی، انرژی هم از تو ضایع می‌شوه، مسئولیت جواب‌دهی قراردادها هم به دوشِ تو اما بازام به سیدمحمد‌خان دوسیه‌ی مکمل حسابی جور کدی مثلی که مدیر محاسبی او آدم باشی. در دفتر بودیم که دروازه باز شد یک آدمِ بسیار منظم با لباس‌های سفید و موهای گیسو مانند طریقتی، ریش پاک ماش و برنج و یک اعصا و لنگی یا دستار سفید با یک بچه‌ی جوان داخل شده و نشستند. به اصول و رواج، چای برای شان آورده شد و در جریانِ صحبت‌ها گفتند کسی برای شان نشانی ما را داه است و می‌خواهد با ما شراکت کند. خودش را معرفی کرد که عجب‌خان نام دارد و در قوم کوچی و از شهرستان آب‌چکان استان لوگر است و جوانی که با او آمده اکبرخان نام دارد و راننده‌ی شان است. پسا معرفت آقای سیدمحمد هم خودش را معرفی کرد و بنده را هم چنان. چند روزی گذشت و من فرصت نیافتم تا بیش‌تر با مولوی صاحب عجب‌خان ببینم و ایشان را مانع شوم که از شراکت با ما بگذرند، چون خیری. در آن نیست اما میسر نه شد. دو هفته از معرفت با مولوی صاحب عجب‌ خان نه‌گذشته بود که یک صبح ایشان دفتر آمدند و تقریباً دفتر آمدن شان هر روز شده بود. وقتی از چای نوشیدن خلاص شدند یک ورق حواله‌ی دوصدهزار کلداری را پیش‌روی آقای ستانک‌زی یا څپاند گذاشته و گفتند برای مصارفِ شراکت. من که از دادنِ پول راضی نه‌بودم سکوت کردم و آقای ستانک‌زی څپاند عاجل حواله را در جیب شان کردند. یکی دو بار به من گفتند برویم سرای‌شه‌زاده و پول را بگیریم و من مانع شده گفتم حالی مه پول دارم کدام کارِ نَو‌پیدا کنیم باز مصرف می‌کنیم. در زمان اولِ حاکمیت طالبانی گاه‌گاهی سرقت‌ها و اختطاف‌هایی رخ می‌داد و‌ من به سیدمحمد خان توصیه کردم تا دنبال پول نه‌روند که کدام مشکلی پیدا نه شود. ایشان به گپ بنده اعتنایی نه کرده و برایم فهماندند که مالک دفتر اند و هرکاری بخواهند تصمیم خود شان است. سه روز از سپردنِ حواله توسط مولوی صاحب گذشته بود و اخلاق هم ایجاب نه می‌کرد که پس از عمل انجام شده من در غیاب آقای سیدمحمد با مولوی عجب‌خان صحبت می‌کردم. مولوی آدم بسیار پاک‌دل و عاطفی و مسلمان پاک‌سرشت، بادیانت و صاحب طریقت بودند. آقای سیدمحمد ناوقت به دفتر آمده و نشان‌دادند که گویا یک قهرمانی زیادی کرده اند. پرسیدم چی گپ شده؟ جریان رفتن شان به سرای شهزاده را با تحریف تعریف کردند. می‌دانستند که من می‌دانم.‌ اما ساخته‌ گفته‌های از قبل جور کرده شده در ذهن خود را برای من‌ توضیح دادند که گویا اسپایدرمن گونه از نزد دزدان و سارقان فرار کرده اند. من گفتم پول را ناحق کشیدند و حالا که کشیده اند باید مواظب مصرف باشند. دوصدهزار کلدار آن زمان بسیار پول بود که چیزی کم‌تر از سه‌هزار لک پول رایج وطن بود. با اداهای مخصوص خودشان که دیگر من می‌دانستم گفتند: «…بریم خانه تو بسیار کفتان‌باز هستی». « کفتان‌باز » تکیه‌کلامِ آقای ستانکزی څپاند بود که برای من ابداع کرده بودند. از دفتر پایان شدیم که دوصدهزار کلدار در چوکی پیش‌‌روی موتر موجود است همه صدکلداری. به شوخی گفتم چی رقم دزدا بودن که پیسه ده چوکی موتر افتیده و نه بردن و خودته تعقیب هم کدن؟ دانست که دروغ‌اش برملا شد، من در پهلویش نشسته و حرکت کرد طرف خانه‌ی خود. من پول‌ها را به چوکی عقب انداختم. پیش خانه‌ی خود توقف کرده ‌و پول‌ها را از چوکی عقب گرفته زنگ دروازه را فشار داد که پسر سومی اش بیرون شد. صدهزار کلدار را برای پسرش داد و صدهزار دیگر را هم باز کرد و چهل‌هزار دیگر هم برای پسر خود داد ‌و نوید هم خوشحالی کرده با پول‌ها خانه رفت. جناب فهمید که من خوش نیستم. زیرا پول‌گرفتن جواب‌‌دادن دارد. و ما برای مولوی عجب‌خان جایی را گرو نه داده بودیم یا نه فروخته بودیم که اگر کدام حادثه‌ی غیرمترقبه پیش می‌‌‌آمد و ما ملامت نه می‌بودیم می‌گفتیم به این سبب نقص آمد. سیدمحمد ۶۰ هزار کلدار را به من داد و گفت باید حرکت کنیم. در جریان را از خانه‌ی شان اخیر جاده‌ی عصمت مسلم و وزارت اوقاف با دست چپ بروت‌های خود‌را می‌فشرد به من گفت: ( بیدر تو مره یک ده هزار و چنان وانمود می‌کرد که گویا من یک احمقی هستم ‌و چیزی را نه می‌دانم ده هزار برایش دادم کم‌تر از یک دقیقه باز گفت تو یک ده هزارِدگام بتی باز هم ده هزار برایش دادم. نزدیک هتل‌هراتی ها رسیدیم که برای بار سوم از من ده هزار خواست. آن‌گاه همه پول‌ها را برایش داده ‌و گفتم ای پول از مردم اس جواب دادن کار داره و گفتم من پایان می‌شوم و پیاده شدم.‌ برای سیدمحمد بی‌‌تفاوت می‌نمود ولی دُم‌اش در دست من بود. با اعصاب‌ نارام دفتر رفتم که آقای سیدمحمد نه‌بود. عاجل برایش یک نامه نوشته و گفتم از خوش‌باوری‌های مه استفاده‌ی زیاد‌ کردی و من نه‌می‌توانم به تنهایی مصارف شما و‌ خانه‌ی تان و دفترتان و شراکت و قرض‌های قمار تان را بپردازم و پول مولوی را بدون ضرورت گرفتین و در روزی که برای قراردادی کار شود تو نه پولی داری و نه اعتباری. مه هم دگه توان ندارم و شراکت مفت تو با مه ختم است باید نزد مولوی برویم و‌ مسئولیت پول را تو‌ بگیری ‌تا زمان ختم حسابی‌ها همه کار های مرتبط به تجارت که مه پیش بردیم ملتوی است و حیف خوش باوری‌های من. چون یک کلید نزد خودش بود،‌ کلید دفترش را در داخل گذاشته و دفتر را قفل زده به خانه رفتم. به این صورت

چهره‌ی چپاول‌گری سیدمحمد هم افشا شد

۷- چهره‌‌ی هفتمِ سیدمحمد، مُتضرع هنگام انجام دوپه‌بازی:

نامه را گذاشته و به خانه رفتم. وقتی همه دیدند من وقت‌تر از روزهای دیگر رفته‌ام تشویش کردند که شاید باز بیمار باشم یا با کسی جنگ کرده باشم. این حالت همیشه بوده که وقت رفتنِ من سبب شده تا خانه‌واده دچار سرگیچه شود. گفتم کاری نیست کمی خسته بودم وقت آمدم و در ضمن به پسرم گفتم هرکسی که آمد بگوید من نیستم. گفت پدر‌جان شما ما ره گفتین دروغ نگوییم شما ده خانه هستین چطور بگوییم که خانه نیستین؟ مجبور شده گفتم مه استراحت می‌کنم بگو که پدرم مریض بود خواب اس.. قبول کد. شامِ ناوقت بود که دروازه زنگ زده شد و پسرم بدون آن که بپرسد کی است؟ دروازه‌ را گشود شنیدم که صدای سیدمحمدخان است و پس از سلام علیکی بدون پرسان داخل سالن خانه شده و پسرم را گفت پدرته بگو که مه آمدیم. تصمیم رفتن نه داشتم اما هم‌سرم بسیار اصرار کردند که مهمان اس و کلان اس برو ببینیش… مجبور داخل اتاق پذیرایی شدم که آقای سیدمحمد پسرم را در نزدیک خود نشانیده و ناز می‌د‌هد. من هم به دلیلی که خانه‌ی ما بود وضعیت بدی نه کردم.‌ جناب به توضیحات شروع کرده و با لحن تضرع می‌گویند که فرزندان من را دوست دارند و خودم را دوست دارند ‌و پول مولوی صاحب را زمانی که کارهای قرارداد شروع شد دوباره می‌‌آورند. اما هم خود‌شان می‌دانستند که دروغ‌ می‌گفتند و هم من. من گفتم کاری به پول‌ها نه دارم اگر نه تا‌حالی بسیار قرض‌دار مه هستی از پیشت نه طلبیستیم و حتا وقتی که دوسیی حسابی ره برت دادم که یک روپیه هم نه داده بودی باز به حاجی صاحب ضیا گفته بودی که حسابی ای رقم اس… چرا هر وخت پول مردمه از خود فکر می‌کنی و هرگز ده فکر گناه و شرم مال مردم خوری نیستی؟ اگه قرض‌دار باشی یک کاری میشه که قرض‌والا شرایط تره درک کنه. مکر تو ده فکر خوردن مال مردم هستی از کجا پس میتی کدام سرمایه داری؟ حالی مه کار دگه ندارم فقط به مولوی اطلاع میتم که شراکت ما ختم اس و پول پیش خودت اس… خدا را شاهد می‌گیرم، این آقای‌ سیدمحمد قلدر در مقابل سخنان من چنان شاریده بود که من خجل شدم. قبول کرد که پول را هنگام مصرف در سهم مولوی می‌پردازد و من به مولوی چیزی نه‌گویم و شراکت را ختم نه‌کنم. وقتی از خانه برآمد باخود گفتم این پول چقدر ارزش دارد که حتا پیش طفل من هم خجل شدی‌‌ ‌و عذر کردن ترا غیر از خدا و من و فرزندم کسی نه دید
۸- چهره‌‌ی هشتمِ سیدمحمد، اتهام زدن به رفقا و شرکایش:

آقای سیدمحمد کاکایی‌ داشتند که ما هم به احترام بزرگی شان و هم به احترام سیدمحمدخان ‌و هم بر بنای الزامات اخلاقی احترام شان را می‌کردیم. کاکا گاهی تنها و گاهی با یکی دو نفر و‌ گاهی که از لوگر می‌‌آمدند با تعداد زیادتری یک بار به دفتر سیدمحمد‌خان سری می‌زدند و بعد هم به طرف خیرخانه می‌رفتند که خانه‌ی شان آن‌جا بود. یکی دوباری که کاکا آمدند ‌و ما هم انسانیت کردیم، من احساس کردم که کاکا ما را نوکران آقای سیدمحمد پنداشته اند و هرچند حیای حضور مانع گفتار با صراحت می‌شد اما چندبار به گونه‌ی عمدی بحث‌هایی را بلند کردم تا کاکا بداند که برادرزاه اش غیر از همین دفتر و یک عراده‌موتر و لاف و پتاق چیزی در چانته‌ نه دارد و این شرکایش هستند که از دست او به نقطه‌ی انفجار رسیده اند. اما گوش‌های کاکا هم شنوا نه بودند و بسیار متکبرانه برخورد می‌کرد و من یک‌بار تصمیم گرفتم که مستقیم و صریح همه چیز را در مورد سیدمحمد برای کاکای محترم شان تعریف کنم اما نه شد که نه شد. آقای سیدمحمد رفقای بسیار خوبی داشتند، حتا همان رفقای قمارباز شان هم مردمان خوبی بودند. هم‌کارانِ محترم شان در وزارت مالیه شکورجان و قاضی صاحب برادر شان، کاکا جبار، خالقی صاحب، مرحوم عبدالحق خان از شهرستان ‌دای‌میردادِ ولایتِ میدان وردک، *هاشمی صاحب از ولسوالی ازرِ‌ ولایت لوگر و دیگران. یک روزی من ‌و مدیر صاحب عبدالحق خان در دفتر نشسته بودیم که کاکای سیدمحمد‌خان با جمعی از فرزندان و دوستان شان به دفتر آمدند. یکی از دوستان شخصی من از پاکستان دو بوتل تابلیت‌های نوعی مسکن آورده بودند که من یکی آن را برای سیدمحمدخان دادم و به خانه برد. یک بوتل از خودم را در همان‌جا گذاشتم چون بیش‌تر اوقات سردرد می‌بودم، یک تابلیت می‌خوردم. کاکا که روی شان جانب شرق اتاق و پشت شان جانب غرب اتاق بود به مجردی که چشم تیزبین ‌و کنج‌کاوِ شان به بوتل افتید. بدونِ رعایت نزاکت و ادب مجلس و با صدای بلند به یکی از فرزندان شان گفتند: ( هغه بوتل ماته راکه بی دغه هم دلته چور روان ده. ) واقعاً بسیار متأثر شدیم و مدیرصاحب عبدالحق خان بیش‌تر از من عصبی شدند. من سکوت کردم و بغض عصبیت مدیر صاحب ترکیده و با عتاب به کاکای سید محمد خان گفتند: ( کاکا تا یو څه وویل، که د تا مقصد خپله سیدمحمد وی خو رښتیا وایی چی وراره دې ډیر ډوکه‌باز سړۍ  ده او که بیا مونږ ستا مقصد یو په دې پوه شه چې تر اوسه پوری په افغانستان کې کومې مورې داسې زوي نه ده زیږولې چې د سیدمحمد حق وخوري، خو سیدمحمد د ټولو حق خوړلي دي…) این سخنان کاکا را بسیار شرماند و من هم گفتم که دوا را دوست من فرستاده بود و بوتلی را که ایشان گرفتن از من است و آمدن من به دفتر سبب اعتبار بخشیدن دوباره به سیدمحمد خان شد ‌و اگر نه بپرسید. ایشان هم دانستند که خطا کردند و ما هم دانستیم که سیدمحمدخان در صافِ شان چال می‌روند و جلوه می‌دهند که گویا رفیقای او تمام هست و بودش را می‌خورند. فضای ملتهبی به وجود آمد و من و با مدیر صاحب عبدالحق خان از دفتر برآمدیم تا بیش‌تر رسوایی نه شود. مگر خدا مغفرت کند مدیر صاحب را همان‌لحظه همه کوفت دل من را کشیدند.

۹- چهره‌‌ی نُهمِ سیدمحمد، مصرف کننده‌ی سه‌صدرانِ گوسفند از کیسه‌ی خلیفه:

سیدمحمدخان سه پسر داشتند و فکر می‌کنم سه چهار دختر. در میان پسران آنان پسر کلان شان گوشه‌گیر بود، پسر دوم شان اقبال بسیار شیرین و با ادب و با تربیت و نوید پسر سوم شان هم پسر خوبی مگر درست پدر مانند بودند. سیدمحمد خان به من گفتند عروسی داریم. پرسیدم از کی است؟ گفت از بچه‌ها فکرکردم غلط کرده گفتم از کدامش گفت از دوتا کلان اس و از دوتا دختر. معلوم شد که آقا از جیب مردم چهار عروسی را یک‌جا انجام می‌دهد. حس کردیم که این عروسی‌ها مربوط کاکای سیدمحمدخان هم است. گفتم چی خدمت کنم؟ صلاح نه بود که سیدمحمدخان بلا کرد. بی‌مهابا گفت: «اول یک سه‌صد دانه رانِ‌ گوسفند بگی». برای به دست آوردن سه‌صد رانِ گوسفند باید ۱۵۰ گوسفند را ذبح کنیم و یا کوچه به کوچه به پالیدنِ ران برویم. فکرکردم سیدمحمد‌خان پولی دارند و‌ برای من می‌دهند این ۳۰۰ دانه رانِ گوسفند اگر حدِ اوسط سه‌ کیلو گوشت داشته باشند،‌ جمعاً ۹۰۰ کیلوگوشت می‌شود، اگر هر کیلو گوشت برای چهار نفر اختصاص یابد، به ۳۶۰۰ نفر می‌شود. من آن‌زمان چند نفر دوستان خوب خود را که حرفه‌ی قصابی داشتند، وظیفه داده و خواهش‌ کردم تا ران‌های فرمایشی آقای سیدمحمد را تکمیل کنند. خواجه صاحب ذبیح‌الله از اخیر دارالامان و محترم قندآقاخان از مکروریان اول محبت کرده اطمینان دادند که ران‌ها را تکمیل می‌کنند. چنان شد و من با فاروق خان باجه‌ام همه‌ی این سه صد ران را آماده کردیم و چند روز تا شروع عروسی و توزیع نان مثل یک دوست و برادر در پهلوی سیدمحمد بودیم و بیش‌ترین مصرف را هم من کردم. به ناحق دل‌خوش بودم که قرض است ‌و دوباره برایم می‌پردازد اما می‌دانستم که دیگر برگردی نیست. جالب آن بود وقتی نان تیار شد من و فاروق را از بالای دیگ‌دان‌ها رانده و مانند سایر سپاهی در یکی از حویلی‌های هم‌سایه‌های شان فرستادند مان که گویا آن‌جا نان بخوریم. من برای فاروق گفتم برویم یا خانه یا هتلی که در شهرنو بود و ترک محل کردیم. از آن روز تا ام‌روز علاوه از آن‌ که سیدمحمدخان یک پولی هم برای من نه داد حتا یک تشکری خالی هم نه‌کرد. دانستم که تا مانند من احمق درجهان است مفلسی چون سیدمحمد پشتِ‌دَر نه‌می‌ماند و از کیسه‌ی خلیفه سه‌صدران می‌خورد. حتا در نگه‌داری یک تعداد ران، یخ‌چال‌‌ها و فریزرهای خانه‌ی ما و دوستان هم‌سایه‌ی ما در شهرنو کابل خراب شدند.
۱۰- چهره‌‌ی‌ دهمِ سیدمحمد، دسته‌کی گرفتن رفقایش برای شکار دگران، مرا تعریف کن:

سیدمحمدخان، ماهرِ دَه‌جانِ زدن دگران توسط دگران بود. روزی با سیدمحمدخان صحبت کردم که من کارهای زیادی دارم دیگر به شراکت ادامه داه نه می‌توانم. دلیل آن بود که دیدم ضیا با پهلوان برادرش از شراکت جداگانه‌یی که با سیدمحمد داشتند کنار رفته و رفت و آمدِ شان هم کم شده. من قراردادی را در داوطلبی از وزارتِ حج واوقاف برنده شده بودم و بهانه می‌پالیدم تا کارها زود شروع و من از آقا جدا شوم. برایش گفتم حالا وقت پرداختنِ پول سهم مولوی است که باید بپردازد چون پولش را مصرف کرده. گفتار من در گوش ایشان اثری نه‌داشت برای شان گفتم که عذر کردنش در داخل خانه‌ی ما و مقابل پسرم را فراموش کرده اند؟ نه شد که نه شد من ناگزیر ساختمان هتلی را که در شهرنو داشتم به مبلغ سه‌هزار و پنجصد دالر به بیع جایزی کسی را به نام فتاح دادم تا مسئولیت خود در مقابل قرارداد را انجام دهم. کار را در مسجد شریف پل‌خشتی آغاز کردم ( داستان جدا دارد در بعدها می‌خوانید) آمدم دفتر برای خداحافظی با سیدمحمد‌خان. پرسید کجا می‌روم؟ گفتم حالا کمی کارها پیش‌

رفته خودت هم پیسی مولوی ره ناوردی، پیسی سهم خوده هم نه دادی یک پکتیاوال اس که مصرف سهم خوده میته، مه مصرف سهم سه نفره از کجا پوره کنم؟ گویی سِحری و جادویی دارد. به من گفت یک جایی هم‌رای مه برو از اون‌جه پیسه می‌گیرم برت میتم. حرکت کردیم در راه پرس و‌ پال نموده، دانستم نزد کدام خانم از خویشاوندان شان می‌رود تا از او پول بگیرد. حیران ماندم در زمان طالبانی در منزل یک خانم رفتن و پیسه گرفتن همه عرایضی اند که بالای خود می‌کند و من هم در کدام جنجال می‌مانم. من رفتنِ خود را مشروط به بودنِ در دهنِ دروازه کردم و‌ سیدمحمد گفت که همه فامیل آن خانم هم هستن و تنها نیست. در عینِ‌زمان مستقیم به من گفت که اون‌جه پیش‌روی شوهرش و فامیلش تعریف مره کو . پرسیدم چی رقم تعریف؟ گفت مه هم‌راه شوهرش گپ زدیم، پیسه‌دار زیاد هستن و طلای زیاد دارن طلا های خوده می‌فروشه پیسی شه مره میته که سرش کار کنیم و مام به تو میتم باز مه پیسی شانه کت فایدی شان پس می‌رسانم. من سکوت نمودم، نه او چیزی گفت و نه من. در نزدیکی تایمنی مقابل یک حویلی مفشن و زیبا توقف کرد. وقتی پایان شدیم دوباره تأکید داشت که از مه تعریف کنی به خاطر کارهای تجارتی. باخود گفتم خودم که خَر شدیم بس اس، حالی سر مه شکار می‌کنی و توسطِ مه ده جانِ ای بی‌چاره‌ها می‌زنی.

*-مَز‌ی تو نیس، حاجی ضیا ده ای گپا بسیار ماهر اس:

صاحبان محترم خانه، پس از دق‌الباب دَر را گٰشودند و سیدمحمد به پشتو با آقا سلام علیکی و من را هم معرفی کرد. میزبان را یک‌نظر دیدم، مرد بسیار مهربان با نزاکت و با ادب و با رویه‌ی بسیار عالی انسانی. گپ و گفت‌ها شروع شدند، دانستم که از خویشاوندان بسیار نزدیک شان اند. سیدمحمد با آنان صحبت می‌کرد دو سه‌بار زیر چشمی به من نگاهی انداخت تا باید چیزی بگویم و من لام تا کلام نه گفتم. راستش به چنان کارها ساخته هم نه‌شدیم. آقا خواهر ما را صدا زدند، من گفتم بیرون منتظر هستم شما گپ‌های خصوصی نه داشته باشین. آقای میزبان با شفقت لطف کردند که «…څپاند صاحب زیاد از شما تعریف کرده مشکلی نداریم ‌و گپ خصوصی هم نداریم.» من تجربه‌ی خودم و مولوی صاحب عجب‌خان را داشتم به مجرد ورود خود مان وقتی با سیدمحمدخان احوال‌‌پرسی می‌کردند با اشاره‌ی سر و چشم به آن میزبانِ محترم فهماندم که نه باید کاری کنند. چند دقیقه گذشت و هر قدر توضیحاتی که سیدمحمدخان داد و من را شاهد می‌گرفت من سکوت بودم. سرانجام مردِ دانای میزبان رو به هم‌سر محترمه‌ی شان کرده و گفتند که: ( …بیا هم یو سوچ وکو او څپاڼد صایب ته به خبر ورکړو. ) موضوع ختم شد و‌ شکارِ سیدمحمد خطا خورد. وقتی برآمدیم تقریباً با خشونت گفت: ( بیدر ما تره آوردیم هیچ چیزه یاد نداری که چی بگویی همو ضیا بسیار خوب اس ده هرجای که ببرمش هرچی بگویمش همو رقم می‌کنه…) شخصیت ضیاجان را من می‌شناسم، وی هرگز چنان نیست که سیدمحمد می‌گفت، ضیا آدمِ بسیار باشخصیت و باوقار و از کاکه‌های چهارده کابل است. اما سیدمحمد یکی را بالای دیگری شکار می‌کند.

**- از اِی آدم جدا شُو، اگه نی صایب روزی نه می‌شی:
ضیا و پهلوان ‌و **هاشمی صاحب همه شراکت شان با سیدمحمد راقطع کرده و دفتر نیامدند و من هم در حال فرار بودم و ماجرای طلا هم برهم خورد. سیدمحمد‌خان سرخورده و سرگیچه شده، دگر از من هم خوشش نه می‌آمد اما نه می‌گفت چی‌ نیکی‌ها که من به او نه کردم. آخرین بار بدون گفتن به سیدمحمد دفتر را ترک کرده و یادداشتی به استالفی صاحبان، دکان‌داران محترم کوچه‌ی گل‌فروشی فرستادم تا آنانی که به نام من معامله می‌کردند دیگر بدون خط و کتابت و‌ امضای خودم به کسی چیزی نه‌دهند. روزی ضیا را در دفتر رسمی دولتی اش دیدم، علاوه بر صحبت‌ها به من گفت: ( هم پالوان گفته برت بگویم هم مه میگم، از ای آدم جدا شو‌ اگه نی تا آخر عمر صایب روزی نه‌می‌شی.) من گفتم جدا شدیم.‌ چون عین گپ تره میرافغان خیاط هم ده مورد زلمی ادا و گل‌محمد به مه گفته بود. هم او ها ره ایلا کدیم هم ای ره.

۱۱- چهره‌‌ی‌ یازده‌ی سیدمحمد، مطلب آشنا و فرصت طلب:

برای سیدمحمد مهم نه بود و نیست که تو چی حالت پیدا می‌کنی می‌میری، بندی می‌شی یا گشنه می‌مانی یا بدنام می‌شی. برای سیدمحمد مهم بود و‌ است که ترا چی‌گونه استعمال می‌کند و هست و‌ بودت را می‌رباید. یا توسط تو دگران را شکار می‌کند. در بحبوحه‌ی حوادثِ بخور و بزنِ زمان کرزی و غنی یک شب برنامه‌ی سیاسی طلوع نیوز که پیرامون فساد اداری بحث می‌شد را دنبال می‌کردم، یک‌باره چهره‌ی سیدمحمد را هم دیدم و بعد در تلویزیونِ ‌ملی هم‌چنان. خوب من و سیدمحمد می‌دانیم که چیزی نه ‌می‌دانیم. هرقدر پرسشی که از او شد درست مثل میدان قماربازی صحبت‌ های بی‌محتوا و یک رنگ کرد. حس کنج‌کاوی من زیاد شد که این آقا چی‌گونه؟ رئیس تعقیب قضایای اداره‌ی مبارزه با فساد شده است، در حالی که من و او لیاقت مأموریت عادی را هم نه داریم، چندان علاقه‌یی به درک حقیقت نه گرفتم و مربوط من هم نه می‌شد و دست‌گاه‌های دولتی آن زمان ماننده‌های ناکار و چپاول‌گری چون سیدمحمد را زیاد داشتند.
۱۲- چهره‌‌ی دوازده‌ی سیدمحمد، کمیشن کارِ اسحاق گیلانی:

من در حیرت رفتم که سیدمحمد چی‌گونه در وظیفه‌ی رسمی مقرر شده است؟ بحث وطن‌داری با غنی یا پشتون‌ولی با کرزی و یا کدام رابطه‌ی غیرضابطه به اساس آشنایی‌ها؟ سیدمحمد و ایادی اش، به اصطلاح مردم ما، اوقات من را تلخ کردند. یکی از دوستان‌ام در ریاست مبارزه بافساد کار می‌کرد را پرسیدم که چی‌کسی څپاڼده مقرر کرده؟ گفت: (څپانده اسحاق گیلانی مقررکده.) همه می‌دانستیم که مقرری‌های افراد در کرسی‌های در آمدزا توسط ره‌بران سیاسی و قومی و مذهبی به شرطی صورت می‌گرفت که طرف به عنوان کمیشن‌کارِ او در آن مقام مقرر و ابقاء می‌شود تا حق او را هم برایش‌برساند. شاید برای اسحاق گیلانی یا مهم نه بوده و یا هم از خصوصیات سیدمحمد آگاهی نه داشته، اما من می‌دانستم و می‌دانم که سیدمحمد غیر از چپاول به خودش، برای هیچ کسی صادق نه‌بود و‌ نیست. و با همه چپاول‌هایی که کرد، زنده‌گی خود را هم ساخته نه‌توانست. این که چند در صد کمیشن به آقای گیلانی می‌داده یا خیر؟ نه‌می‌دانم، اما از زبان آن دوست ما می‌دانم که فقط به حمایت او مقرر شده بود. 

۱۳- چهره‌‌ی سیزده‌ی سیدمحمد، فرستنده‌ی کارمندان زیر دستش برای جور آمد رشوه‌‌‌گیری:

 دیگر کار آزاد بخشی از زنده‌گی ام شده، مدام مصروف بودم. در یکی از پروژه‌هایی را که یکی از وکلا گرفته بود،‌ نخست به عنوان نماینده‌ی شان تعیین و بعد با فیصدی معین سهم‌دار شان شدم. 

یک روزی دفتر‌ اداری برایم گفت که استعلامی از ریاست مبارزه با فساد اداری آمده و شما را خواسته. برای من موقعیت حقوقی اداره‌ی مبارزه با فساد کاملاً واضح بود که حدِ صلاحیت شان در کجاست؟ گفتم کار ما مربوط مبارزه با فساد نیست. اگر بررسی هم شود، مربوط قضایای دولت و دادستانی است. روز دیگر گفتند، هیئت‌های ریاستِ مبارزه بافساد آمده اند، گفتم بیایند.‌ دو نفر داخل دفتر شدند. پس از بحث‌های مقدماتی، یکی شان به نرمش گفت: ( …رفیقت به ما وظیفه داده که پیشت بیاییم، گفته کتی ما چی می‌کنی؟) گفتم رفیق خو کسی اس که حمایتت کنه، نه که از تو رشوه بخایه. پرسیدم کی اس ای رفیقم؟

گفت: سیدمحمد څپاڼد رئیس ما اس. مه گفتم ده تلویزیون دیدمش گپ می‌زد بدون آن‌ که من چیزی بگویم گفت: (نفر گیلانی اس.) من گفتم بروید فردا خودم می‌آیم دفتر تان. اما پیش از آمدن مه قرارداد تعمیری ره که شما کرایه گرفتین هم ملاحظه کنین. یعنی مه می‌فامم که چی فسادهایی ده فساد اداری اس.

۱۴- چهره‌‌ی چهارده‌ی سیدمحمد، نامَرد:

فردا رفتم دفتر شان، خواستند من را به دفتر آقای سیدمحمد ره‌نمایی کنند دانستم که برنامه شده است. قصدی و مستقیم به دفترِ عمومی هم‌کاران شان داخل شدم. هرقدر گفتند دفتر رئیس صایب برویم نه رفتم. گفتم که صلاحیت احضار من یا هرکس دیگر را حتا داکتر رئیس عمومی تان نه‌ داره، حالی مره پیش رئیس تان روان می‌کنین‌. څارنوال و قاضی بگویه هزاربار به خاطر قانو‌ن می‌روم. سرانجام دیدم سیدمحمد خودش آمد. آن دی‌دار، چندسال پسا دوری ما بود،  هردوی ما نگاه‌های معناداری به هم کردیم ‌و دستِ من را گرفته به دفتر خود برد. من گفتم همو‌ گپ‌ خودت راست بود، همیشه می‌گفتی عثمان تو یک نقص کلان داری که از حد زیاد مردمه احترام می‌کنی. «این سخن را هم او هم چندتای دگر بارها به من گفته اند».‌ اینه احترامی که به تو می‌کدم کتِ گپ خودت سَر خورد. حالی نفر روان کدی که مه برت رشوه بتم. مگر مره نه، می‌شناسی و همیالی قرضای سابقیم سرت اس. آقای سیدمحمد از همان چال‌های کهنه‌ی قمار خود استفاده کرده و چند دروغ را سَرِ هم نمود. مقصدش این بود تا منی رفیق خودش را بترساند.

سیدمحمد چنان نامرد بود و است که حتا لحاظ فرزندش را هم در منافع خود نه‌دارد.

۱۵- چهره‌ی پانزده‌ی سیدمحمد، توسل به دروغ در داشتن گویا صلاحیت امنیتی برای بازداشت‌ کردن‌ها!

لاف ‌‌و پتاق سیدمحمد در دفترش برای من شروع شد، که گویا برادر کریم خلیلی را توسط افراد مسلح جلب و در تهکابِ ریاست شان حبسش کرده. گفتم آغا صایب، مه بیدر خلیلی هم نیستم و آدم بی‌خبر از قانون هم نیستم. ده دفتر تو یک کتاب دویمه سقاوی بود ده زمان طالبا، ولی ده خانی مه تمام قوانین افغانستان و بین‌المللی اس…تو صلاحیت قانونی احضار و حبس کسی را نه‌داری، هرکاری می‌تانی صرفه نه کو،‌ و خداحافظی گفته برآمدُم. چند روز بعد دوباره همان دو آدم آمدند که حالا برای حفظ حیات شان نام یکی شان را نه می‌گیرم. نفر اولش کسی به نام عبدالرحمان شفق بود. رُک و‌ پوست کَنده به من گفتند: «… رئیس ما میگه یا جور آمد کو کتی ما یا به خودت و شریکایت نقص می‌کنه…». ناچار باعصبانیت گفتم، گپ خوده به رئیس تان گفتیم، هرکاری که میتانین بکنین. دفتر را وظیفه دادم تا دو دانه گوشی هوش‌مند برای آن دو تن تحفه خریداری کنند، چون یکی شان عبدالرحمان همان آشنای نامرد من بود. 

۱۶- چهره‌ی شانزده‌ی سیدمحمد، استفاده‌جویی های‌سؤ از صلاحیت‌های دولتی و ممنوع‌الخروج ساختن مردم:

نفرهای سیدمحمد‌خان رفتند و بر‌ نه‌گشتند. چند روز گذشت آقای نیرومند یکی از دوستان‌ محترم من از دفتر سرحدی شمال برایم زنگ زده، پسا احوال‌پرسی گفتند:

(…څارنوالی ممنوع الخروج تان کده مه تا ۴۸ تا ۷۲ ساعت حوصله می‌کنم اگه برآمدنی هستی بیا و برو که باز ای حُکم ثبت میشه.) تشکری کرده ‌و ‌گفتم مه هیچ جای نه‌می‌روم، رسمیات تانه پیش ببرین، مه از کابل تعقیب می‌کنم.. رفتم دادستانی عمومی که دلیل ممنوع‌الخروجی خودم و یکی از شرکای دست دوم پروژه به نام دین پاچا را بپرسم و ‌قانوناً هم حقِ اگاه شدن داشتیم. سوابق را دیدم که نامه‌یی به امضای شادروان دکتر لودین رئیس عمومی مبارزه با فساد، از دفتر سیدمحمد خان و در نامه‌ی دیگری به امضای خود سیدمحمد خان نشانی‌های ما فرستاده شده بود… از نامردی وی هیچ تعجب نه کردم. ممنوع الخروجی حربه‌ی فشار برای حصول رشوه در ادارات با صلاحیت و مقام حکم دهنده تنها دادستانی بود. یک دادستان عادی هرچیز می‌خواست می‌کرد، البته نه همه‌ی دادستان‌ها، دادستان‌های بسیار بسیار باشرفی هم آن‌جا بودند که دستان پاک شان از بوسیدن اند. مگر بیش‌ترین شان، هزارها نفر را غیرقانونی ممنوع‌الخروج کرده بودند. جالب بود که هر مقام بی‌پرسان و با پرسان می‌توانست هرکسی را ممنوع‌الخروج اعلام کند، مانند حالا که اروپا برعکس آن پناهنده‌گان را ممنوع‌الدخول و قابل‌الخروج دانسته و هر از گاهی تهدید شان می‌‌کند. 

۱۷-چهره‌ی هفده‌‌ی سیدمحمد، مال مردم را، مال‌ خودش دانستن!

برای سیدمحمد مال مردم را از خودش دانستن، کاری‌ست ساده‌تر از نوشیدن یک جرعه آب. کافی بود و است که دستش به مال مردم برسد. باری با یک هم‌وطن پکتیاوال به نام مڼگل طرح کارهای شراکت در ساختمان یک پروژه مربوط وزارت حج و اوقاف را داشتیم. ایشان را از طریق مولوی صاحب، مرحوم عجب خان می‌شناختیم. همه در دفتر کار سیدمحمد جمع بودیم. مڼگل گفت که در این طرح اتدازه‌ی پرداخت سهم هر کس معلوم و حساب‌دهی هم واضح باشد. سیدمحمد در میان سخنان وی دویده، با همان اداهای ویژه‌ی خودش گفت، حسابی چی؟ ده رفاقت حسابی چی مانا داره؟ دیدم که منگل یک باره از جایش ایستاد و گفت مه از ای شراکت تیر استم که مال خودم و مال مردم معلوم نه‌باشه و حسابی نه باشه و هر کس مال ما ره بخوره.  البته بحث‌ها آن‌جا پشتو بودند و من بخشی از برگردان آن را برای شما نوشتم. سیدمحمد که دگران را هم مانند من و مولوی عجب خان فکر کرده بود، از سخنانش کوتاه نیامد و سرانجام مڼگل خودش را از شراکت کنار کشید و رفت. مولوی صاحب عجب خان را من به روی نزاکت هرگز نه گفتم که پولش را سیدمحمد چی کرد؟ در عوض سهم وی در مصارف ساختمان را من از سرجمع بودجه‌‌ی خود پرداختم.

۱۸- بیدر مه «سید» نی‌ستم، نامم سیدمحمد است!

من تا دیرگاهی نه می‌دانستم که سیدمحمد « سید » نه‌بود. همه کسانی که او را می‌شناختند، به دلیل موجودیت پیش‌وند «سید» در نامش، فکر « سید » بودن وی را می‌کردند. منم نه برای آن ادعای دروغ سادات و سید را قبول می‌داشتم، به پیروی از دگران آغا صاحب صدایش می‌کردم. روزی کار شراکت بود، وعده داشتیم که به منزلش می‌روم ‌و از آن‌جا دنبال کارها.‌ چند بار دگر هم که رفتم، جناب بیرون می‌شد و با دهن بسته، سلام می‌داد و علیک می‌گرفت. در موتر یا پیاده هر جایی که از طرف صبح می‌رفتیم، دهن‌‌اش مدام بسته و پر می‌‌بود. چون در خانه دهن خودش را برس نه می‌کرد، کریم دندان را در دهن مانند نسوار می انداخت و تا هرجایی که میسر می‌شد، دهن خودش را آب‌کش می‌کرد. بار نخست که وی را به دان‌ حالت دیدم، یادم آمد که جایی خوانده بودم، مائو هم با بدن خودش خیلی لج داشت. او هرگز که گفته نه می‌توانیم، مگر آن‌چه روایات بود،‌ خودش ‌و بدن خود را نه می‌شست. دلیل مائو مصروفیت‌های بیش‌ از حد وی در تمام دوران جوانی، مطالعه بود. او از بس زیاد مطالعه را دوست داشت، فکر می‌کرد که گذراندن نیم ساعت یا کم و زیاد در حمام وی را از مطالعه باز می‌دارد، به آن دلیل خودش نه می‌شست. چنانی که حتا در دوزان زما‌م‌داری اش هم این کار را ادامه می‌داد، سرانجام روز مرگش او‌را شستند. مقایسه‌ی سیدمحمد با مائو چندانی خردمندانه هم نی‌ست. مائو برای دانایی و کسب تجربه‌ی علمی در خدمت به مردم و وطن‌خودش فکر می‌کرد، سیدمحمد، در خواب و بیداری، از صبح دهن ناشسته پی چپاول رفقایش بود. چیزی از وطن و مردم و احساس دوستی نسبت به این دو حتا در خا‌ک‌بادهای پایش هم نه بود. بگذریم. از منزلش حرکت کردیم، دیدم بازم کریم دندان در دهن دارد، من گپ می‌زنم و او با سر خود بلی و نه خیر می‌گوید. نزدیک رستورانت هراتی‌ها رسیدیم که باید تکسی بگیریم. دیدم در جوی مقابل رستورانت‌ مشرف به دیوار یک ساختمان کلان متصل به دیوار رستورانت، کریم دندان را از دهن‌ خود دور انداخت و راحت شد. در عین زمان که با دستانش لب‌های خود را پاک می‌‌کرد، به من گفت: « بیدر مه سید نی‌ستم، نامم سیدمحمد اس…دگه مره آغا صایب نه گو…»، شاید تنها راستی که با من گفته باشد، همین نامش بوده. مگر ما عادت کرده بودیم و مدام آغا صایب «صاحب» می‌گفتیمیش.

۱.۱۸_ چهره‌ی هجده‌ی سیدمحمد، پیشینه‌ی کاری او!

گذشته‌ی کاری سیدمحمد را همان‌قدر می‌دانم که وی مامور وزارت مالیه و موظف در بخش گمرکات بوده و‌ مدتی را در گمرکات مرکز و ولایات کار کرده است. سیدمحمد یاد داشت که چه‌گونه در فساد سیستماتیک خود افراد دیگر را وارد و آنان را مجبور به هم‌کاری در این فساد ‌کند. سیدمحمد اگر یک روز و یک ساعت هم در جایی مقرر شود، حتا اگر آن‌جا منبع عایداتی هم نه باشد، کارمندانش را وادار به پیدا کردن پول از میان سنگ‌ها دفترش هم کرده و به همین خاطر هر کارمند را به هر گوشه‌یی می‌فرستد تا جور آمد رشوه‌گیری کند، این که باز سیدمحمد در یک کرسی عاید‌زا مقرر شود، لاتری ناخریده اش به نامش می‌برآید. 

 

۱۹- عبدالرحمان شفق پادو و یکی از کارمندان سیدمحمد برای فیصله‌ کردن اندازه‌های رشوه!

عبدالرحمان شفق را از دور نخست طالبان حاکم ساخته شده به کشور، می‌شناسم. شناخت من هم در یک تصادف رسمی رخ داد. وزارت حج و‌ اوقاف طالبان اعلان بازرگانی در منتشر کرد که قرار است در جانب غرب مسجد شریف جامع پل‌خشتی چند دکانی برای کسب عاید مسجد در دو طبقه اعمار کنند و از داوطلبان خواستند تا درخواست‌های شان را برای اشتراک در داوطلبی به آن وزارت بسپارند. آن زمان سیدمحمد څپاڼد وظیفه‌ی رسمی نه‌داشت و چنانی که ماجر را شرح دادم، شریک تجاری من بود، مگر مفته‌باز. ما درخواست اشتراک در داوطلبی را به نام هر دوی ما سپردم. مرحوم مولوی صاحب عجب‌خان هم حیات بودند. پیش از سپردن عریضه به اتفاق هم در موتر مرحوم عجب‌خان رفتیم تا ساحه را از نزدیک ببینیم. وقتی آن‌جا رسیدیم، دیدیم همه درختان تناور و کهن سال ناژ‌وهای داخل مسجد را از بیخ کشیده اند و کارهای غیر مسلکی نیمه تمام تهداب‌گذاری‌ دکاکین نشان می‌داد که باید آدم زورمندی یا خود حکومت طالبانی آن کار را کرده باشد. ( شرح کامل جریان را در رساله‌ی دگری  می‌خوانید. )، کنج‌کاو شدیم تا به‌تر بدانیم این کار کی است و چطور پیش از داوطلبی کار در ساحه را انجام داده؟ مصمم به رفتن و‌ گرفتن معلومات از ریاست حج ‌و اوقاف ولایت کابل گردیده و آن‌سو حرکت کردیم، از سرای شه‌زاده به طرف پل‌باغ‌عمومی در حرکت بودیم، اکبرخان راننده‌ی مرحوم عجب خان گفتند کیله خریده اند و هریک ما یک یک دانه کیله گرفته و پوست کرده و خوردیم. چهار نفر و چهار دروازه‌ی موتر. هرکسی کیله‌ی خودش را نوش جان و پوست‌ آن را از کلکین دروازه‌یی که نشسته بود، به بیرون پرتاب کرد. پنداشتند شهر یک زباله‌دانی کلان است و این عادت بد را اکثر مردم ما دارند. من دیدم پوست کیله آن‌قدر وزن نه دارد که تا به محل یک زباله‌دانی برسیم، پوست‌‌ کیله‌ی سهم خودم را در دست نگه‌داشته و طرف شهرنو حرکت کردیم کوچه‌ی‌مقابل تانک تیل شهرنو راه وصلی داشت به ریاست اوقاف کابل. من باید داخل می‌رفتم و معلومات را به دگران می‌آوردم. وقتی موتر جانب راست کوچه دور خورد و نزدیک دروازه‌ی ریاست اوقاف ایستاد، مقابل دید ما یک سازه‌ی کلان آهنی انبار کثافات از سوی شهرداری گذاشته شده بود. من رفته و پوست کیله را در آن انداخته و برگشتم داخل محوطه‌ی ریاست اوقاف. معلومات لازم را در مورد پیشینیه‌ی کار انجام شده، دریافته و بیرون شدم. در داخل موتر، جریان را بری شان توضیح دادم. چندی بعد، سیدمحمد بی‌مهابا برایم گفت، مه تعریف تو ره زیاد پیش مولوی کردم. حیران ماندم که چرا باد از من به مولوی تعریف کند؟ مولوی که یک‌شریک تازه‌ی بازرگانی ماست. دلیل را پرسیدم، سیدمحمد گفت، مولوی دید که تو پوست کیله از پل باغ‌ عمومی کتیت آوردی و ده صندوق کثافات انداختی، بسیار خوشش آمد و گفت که ای آدم چقه حوصله داره، باز مه تعریف ته کدم. دانستم که مراد تعریف کردن مه نزد مولوی، پر زدن در کلاه من است و بس. ورنه چه نیازی از تعریف من به مولوی؟ به هر رو از سخن دور نه شویم که سیدمحمد در دوران کاری خود به ریاست تعقیب قضایای اداره‌ی مبارزه با فساد، از مدیر تا اجیر را وسیله‌ی دریافت منابع درآمدزای رشوه و پول ساخته و عبدالرحمان شفق هم یکی از آن جمله بود. او را چُقر می‌شناختم و از دورِ اول طالبان که در اداره‌ی امور کارشناسی داشت رشوه‌ستانی را شروع نموده بود. با آن که گویا آشنای دیرین من بود، چنان بی‌پروا و بی‌روی و بی‌نزاکت صحبت می‌کرد، تو گویی من را هیچ نه می شناسد یا با کدام مجرم مخاطب است. هرقدر کردم نه شد و سرانجام بی‌اعتنا گفتم، خودت را از من آزرده نه ساز. همان بود که رفتند.

۲۰- چهره‌ی بیست سیدمحمد، ناسپاسی و کردار نه‌دان سیدمحمد و سفر کندهار با من.

دور نخست حکومت‌داری طالبان، رفتیم برای دریافت برنامه‌ی بازسازی  دوباره‌ی هتل کندهار. جریان این سفر را پیش‌ها نوشته‌ام و منتشر کردم. جریان آن سفر را در کتاب بعدی طالبان و جنون کشتار خواهید خواند. موتر تویوتای مرحوم مولوی عجب‌خان را گرفته و با توکل به خدا راه افتادیم. سعی کردم به دلیل کهولت سن و عمری که سیدمحمد داشت، مزید به احترام همیشه‌گی به او‌ و دگران، این بار در خدمت به او هیچ کوتاهی نه داشتم. در برگشت از کندهار و به دلیل سردی زیاد هوا، موتر گاهی دچار عارضه می‌شد. سردی هوا زیادتر و موتر سردتر ‌‌و حرکت بطی‌تر می‌‌گردید. هم‌زمان با این تغییر وضعیت جوی، وضعیت جسمی و مقاومت وجودی سیدمحمد هم زیاد شده می‌رفت. دیدم چاره‌یی نی‌ست، با خودم گفتم، باید کمکش کنم. خواهش کردم تا راننده‌گی را به من بسپارد و خودش در چوکی‌های عقب استراحت کند تا به یک محل امنی برسیم. پدال موتر را بی‌‌درنگ زیر پایم داشته و هی می‌رفتم و تاریکی هم از راه می‌رسید. هنوز خیلی جوان بودم و انرژی داشتم و راه مردی هم نه تا هم‌راه خودم را در حالت زار نظاره کنم،‌ با قبول و سپری کردن همه زحمات راننده‌‌‌گی و‌ سردی هوا فقط با توکل به خدا ، چند ساعت نزدیک شهر غزنی رسیدیم و هتل‌های شب‌باش آن از دورنمایان شدند. موتر را نزدیک هتلی توقف داده و به سیدمحمد گفتم، خودش را داخل هتل پرت کند، اگر باز و گرم بود مرا هم صدا بزند. چند دقیقه گذشت و سیدمحمد از هتل برنه‌گشت، ناگزیر موتر را در محل معین برده، پس از آن داخل هتل شدم که خیلی گرم است و تابه‌خانه‌ی آن زمین‌ را گرم‌خانه‌یی ساخته. هر سویی دیدم،‌ از سیدمحمد خبری نه بود. تا آن که مجبور شده و خوابیده‌ ها را شناسایی کردم. سرانجام در کنج دیوار مشرف به شمال هتل، او را یافتم که خوابش برده،‌ ملامت هم نه بود، کهولت سن، مریضی تازه گرفته شده‌ی نا معلوم و ناتوانی از تحمل سردی هوا در مسیر راه، اجازه‌ی برگشتن وی برای صدا کردن من در آن نزدیک به نیم ساعت را برایش نه داد. وقتی از خواب بیدار شدیم، سرحال بود و چای را خورده، سوی کابل حرکت کردیم. مگر سیدمحمد وقتی در یک موقعیت درجه چهارم صلاحیت رسید، همه زحمات من در آن سفر را که برایش کشیده بودم، فراموش کرده و دست و پاچه بر زد تا از من رشوه‌گیری کند، دید که چیزی حاصل نه‌شد، ممنوع‌الخروجم ساخت.  

۲۱- شگرد‌های غضب ملکیت‌های موقوفه توسط برخی طالبان در دور نخست!

در سرانجام کارهای رسمی و اشتراک در مجلس داوطلبی یک کار غیر معمول از قرارداد بدون داوطلب با کسی را خبر شدیم که کار را آن‌جا شروع کرده بود، عجیبی کار قرارداد اول وی آن بود که دکان‌ها را از سرمایه‌گذاری خودش می‌سازد و سپس پنجاه در صد دکاکین را به وی قباله‌ی شرعی می‌دهند و پنجاه درصد دکاکین هم به اوقاف می‌رسد. من در مجلس به این قرارداد اعتراض کرده و گفتم شما که به‌تر می‌دانید ساحات وقف شده قابل فروش نی‌ستند، آن هم از مسجد بزرگ‌‌ و تاریخی چون پل‌خشتی. رئیس اوقاف که ریاست داوطلبی را داشت پرسید، چی نظر داری؟ من طرح خودم را دادم که روی آن داوطلبی صورت کرفت و در نتیجه کسانی که برای تصاحب قباله‌یی زمین مسجد آمده بودند، انصراف داده و قرارداد به من و سیدمحمد تعلق گرفت. پسا شروع کارها ما به مشکل مداخله و ممانعت های شهرداری مواجه شده و موضوع. را رسمی به وزارت حج و اوقاف نوشتیم. چون آخرین قرارداد ما زیر نظر معین آن وزارت نهایی و امضا شده بود، وزارت حج و‌ اوقاف پیش‌نهادی به ملا عمر نوشت و به ما گفت از طریق اداره‌ی امور دنبالش کنیم. ما هم که به اداره‌ی امور رفتیم، سر و‌ کار ما با آقای عبدالرحمان شفق افتاد و او را به عنوان کارشناس وزارت حج و اوقاف در اداره‌ی امور طالبان شناختیم. چنین بود، آغاز شناخت ما که جریان مکمل را در کتاب دگری می‌خوانید. 

پسا سرنگونی دولت طالبان* هر کسی به هرسویی وظیفه‌یی گرفت و من هم

مصروفیت رسمی گرفتم و هم کارهای شخصی ساختمانی را انجام می‌دادم. روزی نیاز به رفتن در شهرداری شد و رفتم که آقای شفق آن‌جا رئیس عمومی عواید مقرر شده. برای من عجیب هم نه بود، چون می‌دانستم که وی کاردان چالاکی است و به امور هم بلدیت استادانه دارد ‌و از جانبی تقررش ربطی به من نه‌داشت، احوال‌پرسی کردیم و گذشت. پسا مدت زمانی، کرزی من را در روز عید از وظیفه برکنار و به پیش‌نهاد علی‌احمد جلالی تشکیل اداره‌ی تحت مدیریت من را خلاف قانون و در ر‌ور رخصتی لغو کرد، من مصروف امور شخصی شدم، عادت نه داشتم تا از کسی به کسی شکوه کنم. در حالی که جلالی به خاطر مارشال فقید در پی برکناری من و لغو تشکیلات اداره بود، مگر آن تشکیلات بخشی از تشکیلات وزارت اطلاعات و فرهنگ بود. پروژه‌یی را زیرکار گرفتیم. چند سال پس از اکمال پروژه بود که دفتر اداری پروژه برایم از رسیدن یک نامه اطلاع داد. نامه را دیدم از ریاست مبارزه بافساد اداری!؟ ریاست آن زمان اداره‌ی مذکور را مرحوم دکتر لودین داشتند. اداره‌ی ماتحتی که نامه را فرستاده بود، ریاست تعقیب قضایا نام داشت. من خبر نه داشتم که سیدمحمد څپاڼد آن‌جا رئیس مقرر شده. به دفتر گفتم این نامه برای بررسی کارهای ما است، ما یک شرکت شخصی استیم با ما چه کار دارند؟ بروند به اداره‌یی که ما با آن قرارداد کردیم. همین متن را با رعایت احترام به پاسخ نامه‌ی ریاست مبارزه با فساد نوشته و برای شان فرستادیم. چند روز نه ‌گذشته بود که باز دفتر اداری اطلاع رسیدن یک استعلام از همان اداره را داد. من در پاسخ باز نوشتم که ما یک شرکت شخصی استیم و شما صلاحیت بررسی کارهای ما را نه دارید. پاسخ را فرستادیم. سه روز نه‌‌گذشته بود که دفتر اداری به من از آمدن هیئت تحقیق اطلاع داده و ماموران را از ریاست مبارزه با فساد معرفی کرد. وقتی داخل دفترکاری شخصی من شدند، با تعجب دیدم آقای عبدالرحمان شفق است با یک نفر دگری. پس از پرس‌وپال وضعیت بلند منزلش را پرسیدم که ساخته بود و محل کارش را. گفت که کجا کار می‌کند و رفیقم او را فرستاده؟ پرسیدم رفیقم کی‌ست. گفت سیدمحمد خان څپاڼد رئیس ما است و گفته که بیایم پیش تو. وا رفته و‌ پرسیدم سیدمحمد رئیس شده، او هم در اداره‌ی مبارزه با فساد؟ گفت بلی آغا صاحب رئیس ما شده، گفتم شفق صاحب هر سه ما از سابق می‌شناسیم، سیدمحمد اغا و سید نی‌ست و سید هم چندان پیشینه‌ی خوب مذهبی نه دارد، نام رئیس تان سیدمحمد است. خوب امر کن چی خدمت کنم؟ بی‌پرده گفت: «رئیس میگه جور آمد کو هم‌رای ما… چند میتی و چی میتی به ما…؟»، در یک لحظه همه خاطرات شفق که پیش‌رویم نشسته بود و خاطرات څپاڼد رئیسش مانند فیلمی از نظرم گذشتند

و به یاد آوردم که سعدی شیرین سخن در مورد افرادی چون شفق و څپاڼد چه خوب گفته

« گل مزن کاگل مزن دیوار بی بنیاد را 

خدمت سگ را بکن نه از آدم کمزاد را 

سعدیا شیرازیا پندی مده کمزاد را 

کمزاد اگر عاقل شود گردن زند استاد را »

من می‌‌دانستم و شفق و سیدمحمد هم می‌دانستند که من به آنان چه‌ها بوده که نه کردم. حالا مرا دندان می‌گیرند. به آقای شفق گفتم این پروژه چند سال پیش تکمیل شده و شرم است که در رفاقت شما چنین کاری می‌کنید. پس از این رفاقتی هم نی‌ست. حالا که آمدی دست خالی روانت نه‌می‌کنم. زنگ را فشار دادم، مسئول محترم اداری آمدند و گفتم برو با شفق صاحب دو دانه موبایلی که خودش خوش کند بگیر و برایش بده. رفتند و چند دقیقه بعد برگشتند و دو تا موبایل آخرین قیمت به دست شفق صاحب بود. مگر در دهلیز دفتر هنگام خداحافظی برایم با نوعی اخطاری گفت اگر جور نیایم برایم سخت تمام می‌شود. کوتاه برایش گفتم، مره از دوران اول طالبا می‌شناسی و مه هم تو و هم سیدمحمده خوب می‌شناسم. برو مه فردا خودم دفتر تان می‌‌آیم. فردا رفتم به دفترش و یکی از کارکنان دفتر خود را هم بردم. سیدمحمد خیال داشته که من مستقیم دفترش می‌روم، رفتم دفتر کارمندانش که آقای شفق هم بردار جارتراش گونه نشسته. کمی جر و بحث مان شروع شد ‌و گفتند دفتر رئیس شان برویم، من قبول نه کرده، چند دقیقه بعد خود سیدمحمد پیدا شد که من چندسال بعد دیده بودمش. دستم را گرفت و به دفتر خودش برد. او عادت دارد پیوسته با دست راست لبان خودش را فشار داده و چملک کرده می‌روه، آقا بدون حیا از گذشته و سلام علیکی و کمک‌هایی که من برایش کرده بودم، سخن از زور گفت که فلان نفر را فرستاد و برادر خلیلی را آورد و او را در تهکاب حبسش کرده، گویی طفلی مقابل و‌ی نشسته و می‌ترساندش تا بخوابد، منم پاسخ‌های لازم را برایش دادم که خواندید. بعد گفتم تو چی که حتا لودین رئیس عمومی‌ تان حق بازداشت کسی ره نه داره و کودک ترسانی هم نه کن. از دفترش بیرون شده به برگشتم دفتر خود، همه‌ی راه را و حتا حالا که این خاطرات تلخ را می‌نویسم به یادم می‌آید که گاهی یک انسان یا چند تایی چقدر پست و پلید می‌شوند که همه چیز برای‌شان تنهاپول است و سیدمحمد و شفق دو تا از این نمونه‌های زشتی ‌و نامردی.

 

۲۲- داشتن درک بیش‌ترین مسئولان اداره‌ی مبارزه با فساد از صلاحیت‌های شان و تجاهل احمقانه‌ی تلاش برای رشوه‌ستانی

 

در کشوری مانند زادگاه من، جدا از دهه‌ی شصت، نه پیشا و پسا آن دهه، هیچ فرایند و برایندی  با پیشینه‌ی پاک عدم‌دست‌برد به منافع ملی وجود نه‌دارد. رشوه‌ستانی، زورگویی، بهانه‌جویی‌ و دگر امور توسل به زور منتهی به درآمدزایی های پولی کارکنان و‌ کارگزاران دولتی از شاه تا گدا بخشی از زنده‌گی روزانه‌ی شان بود و است. مرادم از گدا، همان گداهای‌ حکومتی و دولتی در قاعده‌های پایان‌تر است. پسا سال نخست ۱۳۷۰، یعنی ثور ۱۳۷۱ دگر چیزی به نام اصول و وطن و تعهد ملی جای بودش را در جغرافیای کشور نه داشت و به قولی که معروف شده بود،‌ حضرت صبغت‌الله مجددی اشپلاق چور را زده، نخستین کس هم خودش بود که چک ده میلیون دلاری کمک نواز شریف را به جیب زد و من پیش‌از این در باره‌ی آن مفصلاً نگاشته ام. دوران نخست حاکم‌سازی طالبان، چون بیش‌ترین‌های شان اهل وطن و با عقیده‌ی طالبانی بودند، به چپاول و غارت شخصی و دولتی مردم، چندان علاقه نه داشتند. مگر آنان وظایف کلان‌تر از چپاول را عهده‌دار بودند. آن وظایف بیش‌تر وظایفی مانند شکنجه‌کردن، سرکوب با خشونت مردم و شهروندان غیر افغان، عملی سازی سیاست‌های سرزمین سوخته و نابودسازی اشجار و جنگلات مردم شمال و ساحات غیر افغان‌نشین و کشتن آنان بود. در سال دوم دور نخست حکومت طالبان، موضوع رشوه‌ستانی ‌و زراندوزی رخنه در ساختارهای شان کرد. این موارد را در کتاب جداگانه خواهید خواند. اگر پیشا تبدیل شدن نوشته‌ها به کتاب، مایل به خواندن آن‌ها بودید، سری به مرورگر گوگل زده و با نوشتن نام حقیر، دریابیدشان. دوران کرزی، شروع افول نو‌ یک‌باره‌ی اخلاق و وطن دوستی و مردم دوستی ‌و بیت‌المال شناسی آغاز ‌و در دوران غنی تا سقوط آن به عنوان یک آفت پذیرفته شده‌ی دست‌گاه‌های قدرت نهادینه شد. وضع موجود طالبان حاکم‌ ساخته‌شده‌ی پاکستانی و عمدتاً افغان‌تبار را که همه می‌دانیم. البته که اینان کارهای باقی‌مانده‌ی عبدالرحمان و امان الله و کرزی و غنی، در پاک‌سازی های قومی را هم نهادینه ساخته و در جا‌به‌جایی سخت‌افزاری پشتون‌های شان یا همان افاغنه به سرزمین‌های بومیان شمال و کابل و دگر مکان‌ها، از سیاست نرم و فریب‌ کرزی و غنی و ذلیل‌زاد پیشی گرفته و مردم را به کوچانیدن‌های اجباری وادار می‌سازند. مشخصه‌ی رشوه‌ستانی در ادارات مختلف دوران کرزی و غنی چنان بود که بیش‌ترین‌های شان مانند سیدمحمد و حتا دکتر لودین، صلاحیت‌های شان را در کارهای سپرده‌شده شده برای شان عامدانه نادیده انگاری کرده و در تبانی با مراجع قانونی سلب آزادی، به اهداف خود عمل می‌کردند. ورنه، دکتر لودین یا خرم‌جی معاون وی نه می‌دانستند که آنان صلاحیت جلب کردن، ممنوع‌الخروج ساختن، زندانی نمودن یا سلب آزادی بازرگانان یا اهالی دارای پیشه‌ی خصوصی را نه داشتند. دقیق می‌دانستند، مگر با تجاهل احمقانه، راهی برای دریافت منابع در آمدزایی پیدا می‌‌نمودند. وکلای مجلس، نه همه‌ که نزدیک به صددرصد شان، سناتورهای جمهوری‌ها به ویژه فضل‌هادی مسلم‌یار که از انسانیت خبری نه داشت و حیوان صفتی اش آشکار بود، همه مقامات مزارهای داخله و‌ دفاع و امنیت، خلاصه یک اجیر صفاکار یک مقام هم اگر اراده می‌کرد، می‌توانست یک وزیر بی‌واسطه مانند وحیدی وزیر مخابرات را هم ممنوع‌الخروج و هم زندانی کند. دادستانی‌ها و دادگاه‌ها که صلاحیت شان همین بود. مگر گمان من این‌است که دادگاه‌ها کم‌تر به حربه‌ی ممنوع‌الخروج سازی توسل می‌ورزیدند. اما دادستانی که مردم را به ستوه رسانیده بود. چنانی که گفتم، نه همه‌ی ارکان دولتی، دادستانی، دادگاهی، پارلمانی، اجرائیه‌وی، بل به طور میان‌گین که نه می‌شود، به گونه‌ی تقریبی می‌توان گفت ۹۵ درصد ارکان جمهوری‌‌ها از رأس تا قاعده این جنایت جفاکاری به مردم را داشتند. تنها پنج درصد مردمان صادق بودند که کسی به آنان مجال جولان زدن را نه می‌‌دادند. چنان بود روزگاران دموکراسی و نظام‌های آمریکایی. 

۲۲- رفع تحریم خروجی شدیم:

می‌دانستم که بر مقتضای قانون، تنها دادگاه عالی می‌تواند حکم غیرقانونی دادستانی را بشکند. درخواستی سپردیم به ریاست محترم تحریرات دادگاه. یک روز پس که دنبال درخواست رفتیم، مسئولان نام من و حاجی دین‌پاچا را پرسیدند. همین که نام‌های خود را گفتیم، گفتند باید دفتر رئیس کل دادگاه عالی برویم. با جناب رئیس تحریرات دادگاه به دفتر مقام عالی دادگاه رفتیم که استاد عبدالسلام عظیمی ریاست آن را عهده‌دار بودند. وقتی داخل دفتر شان شدیم، پسا معرفی، پرسیدند، درخواست تان را چه کسی نوشته؟ ما هم حقیقت را گفتیم و چاره‌یی نه بود، وقتی نام نگارنده‌ی درخواست را دانستند، پرس‌وپال زیادی داشتند و من یا دین‌پاچاخان پاسخ می‌دادیم. پسا پایان پرسش و پاسخ، بزرگی کرده و به رئیس محترم تحریرات شان هدایت دادند تا حکمی بنویسند که اگر کدام موضوع ویژه‌ی دگری نه باشد، ممنوع‌الخروجی عارضین فوراً رفع گردد. وقتی که حکم نوشته شد، نه می‌دانم چی به دل استاد عبدالسلام عظیمی رسید که بر خلاف عرف اداره و دادگاه، من را نزدیک خودشان خواسته و پیش‌ از امضای حکم مرا گفتند تا متن حکم را بخوانم که آیا به دل من است یا تغییرش بدهند؟* 

ما حکم را گرفته و رسمی به دادستانی سپرده و رفع ممنوع‌الخروجی شدیم. مگر این پایان کار ما با سیدمحمد و چوکره‌هایش نه بود.

۲۳-سرریز شدن کاسه‌ی صبر من و شکایت کردن به ریاست‌جمهوری از سیدمحمد:

 بلی، چنان بود که رفع ممنو‌ع‌الخروجی ما از سوی شخص استاد عبدالسلام عظیمی، رئیس کل دادگاه‌ عالی کشور، پایان کار مبارزه‌ی من، در برابر فساد اداره‌ی مبارزه با فساد، نه، بل سرآغاز یک تلاش برای حد اقل کار بازدارنده‌‌گی از جست و خیزهای کارکنان و کارمندان آن نهاد مفسد، شد. دشوارگذری از پیچ‌وتاب‌های به شدت فاسد،‌ در دولت یا حکومتی که از رئیس جمهور تا صفا‌کار، ۹۹ درصد غرق فساد‌های گونه‌گون بودند، تنها به اراده نیاز داشت. اراده‌یی که باز هم ۹۹ درصد،‌مردم کشور من، آن را نه دارند.‌ یعنی از حقوق آشنا در برابر جابران دفاع نه‌ می‌توانند.

تصمیم گرفتم، سیدمحمد څپاڼدِ چپاڼد را از راه مردم دور کنم. مگر چطوری اش،‌ اگر شاه‌فیلی کار نه داشت، با پیاده‌سوار تنها هم ممکن نه بود. سرانجام به این نتیجه رسیدم، تا به شخصه نزد یکی از اربابان قدرت در ریاست جمهوری بروم. رفتن من، آن‌جا چندان سخت هم نه بود. به جناب … که همان زمان از من قول گرفتند، تا هرگز نام شان را نه برم، زنگ زدم. برخلاف معمول، تلفن را نه دست‌یار تلفن‌بردارشان، که خودشان برداشته، و‌ محبت پرسیدند‌، «جنرال‌جان خوب‌ هستی؟…‌کدام باد ‌و باران به یاد تلفن مه انداختید؟»،‌ گفتم باید از نزدیک بیایم. آدم محافظه‌کاری هم هستم. عرض کردم، مسئولان را هدایت بدهید تا مانع من نه شوند که خدمت تان بیایم… شوخی ظریفانه‌ی میان ما را یادکرد و فرمود بروم نزد شان.

رفتم و پسا احوال‌پرسی، از بزرگی شان که در برخورد با من کردند،‌ ابراز سپاس کرده و جریان بدکرداری سیدمحمد و هم‌راهان وی را مکمل گفتم. دستی بر پیشانی شان برده و فرمودند… « نجیب جان به خدا یگان دفه، دلم می‌شه که خوده بکشم… ای دو نفر کرزی و غنی… وطنه تباه کدن و مام ده ای جرم کَیْ «هم‌راه»، شان شریک استم که ناحق حمایت شان کدم. او عبدالله خاله‌گک که چشم کله‌کی را کور کد و حتا آمر صایبه بازی داد… غنی که ده وزارت مالیام «مالیه، هم»، چه جنایات و دزدی‌هایی که نه کد…خیر باشه…می‌فهمم که اونجه چه حال اس… قول میتم برت که ای آدمه پس کنم… نام و وظیفی مکملشه ده ای کاغذ برم نوشته کو…کاغذ و قلم را پیش رویم گذاشتند.»،‌ به شوخی گفتند‌که اگر دل من باشد، من را به جایش برگزینند… گفتم،‌ نه هرگز. چند روزی از این موضوع گذشت و تصادفی من همان دین‌پاچا نام، در موتر وی،‌ درست در نزدیکی ساختمان ریاست مبارزه با فساد رسیده بودیم، که تلفنم زنگ خورد… « گویی فیلمی را دایرکت کرده باشیم »، آن مقام محترم ‌و آن دوست گرامی من، خودشان زنگ زده بودند. وقتی، بلی گفتم، بی‌درنگ پرسیدند: «… نجیب جان، ده گپت خو ایستاده‌ستی؟ تو یک رقم، زنا واری دل رام داری. باز پسان نگویی که چاره نه داره. سیدمامده منفک کدم… امضا کنم؟ مکتوب شه آوردن…؟»،‌ دین‌پاچا به دلیل نه داشت حوصله‌ی حفظ اسرار، تا آن‌گاه خبر نه داشت. گفتم بلی صایب… همیالی از پیش دفترش تیر میشیم، چی تصادفی؟ گفتم، یک دقیقه ببخشید، تلفن را قطع کرده و به دین‌پاچا گفتم، سیدمامده منفک می‌کنن… مه عریضه کده بودم… نظر تو چیس…؟ وامانده‌گی آن لحظه‌ی دین‌پاچا را می‌دیدی و‌ حیران می‌ماندی… او‌، زبان زشت گفتار هم دارد… عاجل پرسید… راستی؟ گفتم، بلی. چند تا دشنام ناموسی در غیاب سیدمحمد برایش نثار کرد. من دوباره خدمت آن دوست بزرگ‌وارم زنگ زدم، دست‌یار تلفن‌بردار شان گفتند که … برای شان هدایت داده تا آخرین نظر من را بگیرم. دست‌یار شان در ضمن گفتند که… گفتند، مه نخاستم ای سواله خودم از جنرال بکنم…تو بپرس… سوالی که مه می‌کنم… سوال خود جناب… است. گفتم بپرس… گفت،«… صایب تشویش دارن که اگر خودت از سر خشم در کدام مناسبات خراب احتمالی شخصی، با سیدمامد، از او شکایت کده باشی، کار ما کیش خدا سخت میشه…» حق هم داشتند. کار کلان و‌مسئولیت کلان،‌ پاسخ‌دهی کلان هم دارد…گفتم، سلام و احترام خدمت شان برسان و بگو،‌ اگه تا حالی از مه کدام عمل انتقام‌جویی یا دشمنی در کار رسمی با کسی دیدی، یا سوء استفاده از اعتبار خودت که به مه داری…ناراضی باشی. هیچ. امضا نه کن… در غیر از او، حقیقت همو‌ اس که ده دفتر، خدمت شان گفتم. دست‌یار شان گفتند که به اطلاع شان می‌رسانند. هنوز‌ ما در مسیر سه راه کارته‌ی پروان نه رسیده بودیم که دست‌یار شان زنگ زده ‌و گفتند، حکم برکناری سیدمحمد امضاء شد.

۲۴. بهترین کار دوران زنده‌گی من، برطرف کردن سیدمحمد از وظیفه بود در پی شکایت من. 

من که از دست سیدمحمد و چوکره‌هایش عصبی بوده و فکر می‌کردم که چقدر مردم دگر را آزرده و آزار رسانیده، برای عبدالرحمان شفق، زنگ زده و گفتم، رئیس تانه بگو، بار و پتک خوده جم « جمع »، کنه که برطرف شد. تلفن را قطع کردم. سا‌ل‌ها پس نوشتم،‌ حوصله‌ام چنان به سر رسیده بود،‌ مجبور شدم،‌ کاری را در شکایت بردن از سیدمحمد، انجام بدهم، که بازرگانان راستین و صادق از دست او در امان باشند. هیچ پشیمانی هم نه دارم. اگر محرمیت شکایت رسمی و تصمیم را حفظ نه می‌کردم، شاید سیدمحمد، رئیس عمومی مبارزه با فساد می‌شد…وای بر این بدبخت‌ها. این کار، تجربه‌یی بود برای دانستن حق اعتراض خود، در برابر بی‌عدالتی و بدکرداری اربابان قدرت که نماینده‌گان شان را در ادارات مقرر می‌کنند. اگر هرکسی برای دفاع از حق خود، با نا حق بجنگد، در نتیجه‌ی آن یک شهروندی آگاه بودن در اجتماع شکل می‌گیرد. مگر در کشور ما چنین نی‌ست.

 

۲۵. نتیجه‌گیری از چنان جنایات بی‌پرسان در ادارات کرزی و غنی:

بلی، چنان بود که رفع ممنو‌ع‌الخروجی ما از سوی شخص استاد عبدالسلام عظیمی، رئیس کل دادگاه‌ عالی کشور، پایان کار مبارزه‌ی من، در برابر فساد اداره‌ی مبارزه با فساد، نه، بل سرآغاز یک تلاش برای حد اقل کار بازدارنده‌‌گی از جست و خیزهای کارکنان و کارمندان آن نهاد مفسد، شد. دشوارگذری از پیچ‌وتاب‌های به شدت فاسد،‌ در دولت یا حکومتی که از رئیس جمهور تا صفا‌کار، ۹۹ درصد غرق فساد‌های گونه‌گون بودند، تنها به اراده نیاز داشت. اراده‌یی که باز هم ۹۹ درصد،‌مردم کشور من، آن را نه دارند.‌ یعنی از حقوق آشنا در برابر جابران دفاع نه‌ می‌توانند.من نه دانستم، چرا هر بدی که برخی ره‌بران!! اسلام نما می‌کنند، عاجل توجیه می‌شود و ما ها در مقام دفاع از آن پلید هاستیم؟  ما یاد داده شده ایم که بگوییم این کار دشمنان اسلام است. اگر این ره‌بران همه فرشته اند، اسلام عزیز ما چرا در رنج بی پایان است؟کسی جوابی دارد؟

پایایی بتون گون داشته باشیم:

هیچ عاشق و معشوق واقعی غیر از خدا وجود نه دارد. هیچ شعر شاعر و هیچ گفتار قاصر مخاطب و دل‌بر و دل‌دار مدام نه دارد. برای شاعر، سخن سرا، داستان پرداز همه‌گی و همه چی و همه چه یک الگوی در حال گذر اند، درست مثل فصل های سال که در تابستان داغ باروری های درختان و پزیده‌گی همه نعمات مادی الاهی را به انسان ارمغان کرده و خود طی طریق می‌کنند و پشتِ شان را نه می‌بینند که چه خدماتی از خود به جا گذاشته اند. البته فراموش هم نه می‌کنند که انسان به عنوان باغبان روزگار از هیچ کوشش در پرورش شان دریغ نه کرده است. بکوشید همیشه صریح باشید، مدام سریع باشید هرگز مدارای بی لزوم نه کنید که مُدارا های بی لزوم من را در غرقاب روزگار بُردند و هر قدر هم که شناور ماهر باشم مجال برای تپیدن و رهیدن از دام گرداب نه دارم. در غیر آن کرگسانی چون عبدالرحمان شفق و سیدمحمد، چانته‌برداران کرزی و انی و ره‌بران مذهبی، می‌بلعدتان. 

جهان آشنایی جولان گاه دل است نه جان دادنِ دل به گِل. همین که اراده کنی و‌ در پی دل آسایی های انسانی بروی و عواطف خود را برای دل‌نوازی ها معطوف کنی و از تن آسایی های شیطنت بار گذر کنی تا دیده بر آری بر سکوی دل هایی پرسه می زنی که معنای آدمیت و شکوه خِلقت را می دانند.

رفتارِ پسا خواب تان تعبیر پایای رویای تان است برایش حالی کنید که گر او  بماند  یا نه‌ماند. یوسف در تعبیر رویاهای تان برای تان گفت: رَو غصه مه‌خور که من زنده‌گی ام را از شَیون یعقوب و از کورِ کلبه‌ی احزان یافتم و ماندگار شدم و تو هم‌چنانی. نه همه عروج و نه همه نزول در گذرگاه آشنایی زیبنده نی‌ست. اما به آشنایان بگو، بدرود میگی یا هم‌چنان مانند گل تازه‌ی زنده‌گی شان می‌مانی و مثمر می‌شوی؟‌

دیدیم، در کشوری مثل افغانستان که ۹۹ در صد بی‌سواد و بی تعلیم، جاسوس و وطن فروش حاکم بر سرنوشت تو بودند و‌ می‌باشند و‌ خواهند بود. باید زنجیره‌های زد و بندهایت مستحکم باشند. ورنه عقل کارا نیست. مگر وجدان‌ تو باید بیدار و نَفْسِ تو پاک و وعده‌ات به خدا و مردم و کشورت، وفا به عهد باشد. واوفو باالعقود.


پانوشت‌ها:

*چون بار بار سیدمحمد خان را آغا صاحب می‌گفتیم، روزی خودشان گفتند که ایشان سید نی‌ستند و نام شان سیدمحمد است.

** هاشمی صاحب آدم با ظاهر معتدل، آرام و بسیار کم سخن.

سیدمحمد خان از ایشان باشه‌ی شکاری جور کرده بودند که خودشان نه می‌دانستند. روزی از سیدمحمدخان راجع به مصروفیت کاری آقای هاشمی پرسیدم، سیدمحمد خان با همان نیرنگ‌های بی‌تشخیص گفت که وی یکی از اعضای ره‌بری شورای هفت نفره‌ی طالبان است. گفتم آغا صاحب مه نام‌های اعضای شورای طالبا ره می‌فامم، ای هاشمی صاحب بی‌چاره بسیار خوب آدم است و یک بایسکل هم نه‌داره که کتیش بروه و بیایه، جانش پیاده رفت و آمد کرده برآمد، چرا ناقی مقام ساخته‌گی طالبانی برش میتی؟ سکوت خشم‌گینی سیدمحمد را فرا گرفت و گفت که در اتاق دگه می‌خوابد.

*** معمولاً اگر کسی دارای شأن عالم‌بودن دین می‌بود، نمازهای خود را به امامت وی ادا می‌کردیم. هاشمی صاحب یکی از آنان بودند. روزی نماز عصر را به امامت وی ادا کردیم. در اتاق نشیمن شخصی دفتر دوشک و بالش داشتیم و جانب قبله یک الماری برای جاگزاری دوسیه‌های کاری و یک پایه ماشین حساب الکترونیکی نسبتاً کلان. همین که هاشمی صاحب به عنوان امام سلام گشتاندند، هنوز سلام گشتاندن ما مقتدیان کامل نه شده و حتا خود شان همان سه‌بار استغفرالله را هم نه گفته، باشتاب و گویی دوباره سجده می‌کنند، از جای نماز به طرف الماری دست انداخته و ماشین حساب را گرفتند. از بحث‌های شرعی در چنین موارد می‌گذریم، من ‌و سیدمحمدخان با ولی‌‌محمد هم‌صنف من و‌ داماد سیدمحمد از مقتدیان هاشمی صاحب بودیم. ما دو هم‌صنفی سرگوشی کرده و بین خود گفتیم، معلوم است که هاشمی صاحب در جریان نماز به کدام حسابی فکر می‌کرده و پس از سلام گشتاندن دو ثانیه هم توقف ناکرده به ماشین حساب حمله کردند. فقه‌ها در این حالت مشهود نماز را قابل اعاده می‌دانند که هاشمی صاحب چنین نه کردند. پیش خود گفتم سیدمحمدخان این آقا را عضو شورای شش نفره‌ی طالبان معرفی می‌کند که ملاعمر در رأس همه‌ی شان قرار دارد. دگرای شان چی‌ خواهند بود؟ مگر همه می‌دانستیم که دروغ می‌گوید.

 

-ریش‌ و دستاردار نورانی، مرحوم حاجی عجب‌خان نقش‌بندی که سیدمحمد پول‌هایش را دزدید.

-نکتایی‌دار به ظاهر آراسته و در نهان بی‌راسته، سیدمحمد چپاند- چپاند 

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت