فضل الرحیم رحیمی

 

 

باورم همین است

 

غزل مهر می‌سرایم

از بهر انسان و انسانیت

تا شبنم عشق ببارد

بر دشت‌های شرافت

در وادی درد و غربت

آغوشی از نور باید

چون مهر، لبخند باشیم

بر چهره‌ی کائنات

برخیز! ای هم‌سفر جان

با هم شویم آشنایت

چشمان خاموش ما را

روشن کند مهربانت

آنجا که بیداد حاکم

آنجا که لب‌ها به قفلت

باید که فانوس امید

افروزد از استقامت

باید که از مهر و لبخند

راهی شود رو به رفعت

هر دست بی‌کس بگیری

همرنگ فردوس گردد

با عشق، انسان بمانیم

تا جاودان، تا قیامت

 

 


کیستم من

من از قیدِ قوم و زبان رَسته‌ام،

و از اسارتِ مذهب، سو به راه بُرده‌ام.

نه در حصارِ مرز، نه در بندِ نژاد،

دلم به وسعتِ انسان، آزاد و شاد.

نه نامم، نه نژادم، نه رنگِ پوست،

معیارِ مهر نیست، اگر دل به راستی جُست.

جهان مرا وطن است، و انسان، تبارم،

محبت است آیینم، و صلح، شعارم.

من از دودِ تعصب، بیزارم،

و در هوایِ حقیقت، بیدارم.

دین من، عشق است و جانِ من، رهایی،

نه در پی اختلاف، بل در تمنّایِ هم‌ صدایی

 

 

بهترین دوست کتاب است

آنچه دارم در فکرم و ذهنم از لطفِ کتاب است

چون شراری در جانم از نورِ آفتاب است

برگ‌برگش چون گلِ امید در دل شکوفاست

هر ورق آیینه‌ای از مهرِ ناب و ناب است

لحظه‌ای بی‌همدمی‌اش، شب‌نشینی با سکوت است

با کتابم، خلوتی شیرین‌تر از شراب است

در پناهِ واژه‌ها، آرامشی دارم که گویی

هر کجا غوغا بود، این صدا، پاسخ‌جواب است

سطرها چون رود جاری، تا به دریا می‌کشاند

ذهنِ حیران مرا، جایی که خواب‌ و خواب است

ای که می‌پرسی چه دارم در دلِ پر رازِ خود

هرچه هست از این قلم، از دفتر و کتاب است

 

ف . رحیمی

 

 

 

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت